هاییی اسمات جنبه نداری نخون
تک پارتی از کوک
Part1
(وقتی ب اجبار با هم ازدواج کردن)
کوک- یونا+
+: صبح بود، بیدار شدم و رفتم دسشویی و کارای لازمو انجام دادم و اومدم بیرون ک دیدم اون باز نشسته رو مبلداره با گوشیش ور میره ایشششش، بی توجه بهش از کنارش رد شدم ک گف
-: کجا کجا؟ سلامت کو؟
+:ایشششش.... سلام(با عشوه)
-: علیک سلام، صبونه چی داریم؟
+: پاشو خودت ی چیزی کوفت کن من دارم میرم بیرون.
-: خیلی خب بابا.
+:لباسامو پوشیدم و درو باز کردم و رفتم بیرون.
-: اوفففف بالاخره رفت بیرون ولی...... ولی اگ براش اتفاقی بیوفته چی؟........ عهههه کوک چی داری میگی با خودت؟ اصن من از اون دختره متنفرم بابا بره ب جهنم.
+: ساعت دوعه ظهر بود و بالاخره رسیدم خونه البته ناهار بیرون ی چیزی خورده بودم ک نیام خونه باز با کوک غذا بخورم.
-: به به چ عجب، خانمِ جئون تشریف اوردن.
+: به من نگو خانمِ جئون ما فقط روی برگه با هم زن و شوهریم، اینو گفتم و بعدشم رفتم توی اتاقم و رفتم توی اتاق مشترکمون و لباسامو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت ک چن دیقه بعد کوک هم اومد و کنارم خوابید.
-: ببین من این بالشتو میزارم وسطمون نباید بیای اینور سمت خودت بمون، فهمیدی؟
+: ایشششش گرفتم، حالا بخواب.
-: منتظرِ دستور جناب عالی نبودم.
+: ایششش کوک بحث نکن توروخدا خوابم میاد.
-: تاحالا اسممو صدا نزده بود، نمیدونم چرا ی لحظه خیلی خوشحال شدم، ای بابا کوک دوباره چی داری میگی با خودت؟.... اوک ظهر بخیر.
+: وسط خوابم بود ک احساس کردم انگار یکی داره میزنه به پشتم.....چیه؟(خوابالود)
-: مگه نگفته بودم سمتِ خودت بمون؟
+: چی؟ یهو رومو کردم اینور و دیدم تو بغل کوکم..... عامممم ببخشید فک کردم بالشی..... .
-: عیب نداره..... اینو گفتم و بعدشم دستامو دور کمرش حلقه کردم و سریع خوابم برد.
+: بعد از اینکه گفت عیب نداره دستاشو دور کمرم حلقه کرد خیلی سعی کردم دستاشو از دور کمرم باز کنم ولی هم زورم بهش نمیرسید و هم خواب بود، نمیخواستمم بیدارش کنم، پس دیک کاری نکردم و فقط به صورتش نگاه میکردم، ولی..... ولی واقعا خیلی کراش بود، لباش... چشاش... صورتش... دستاش.... هیکلش و حتی سیکس پکاش ک از زیرِ لباسشم معلوم بودن.... ببینم من...... من از کوک خوشم اومده؟.... اوففف، نمیدونم...... دستمو بردم سمت صورتش و میخواستم نوازشش کنم ک بیدار شد.
-: چیه؟ انگار خیلی منو میخوای خانمِ جئون.
+: اوهوم...... چیزه یعنی..... من میرم ی چیزی درست کنم بخوریم.
-: هوم.... منم ک باور کردم.... باشه برو..... ایندفعه هم از دستم در رفتی........ .
(چند ساعت بعد)
+: داشتم شام درست میکردم و با گوشیمم ور میرفتم ک یهو احساس کردم یکی از پشت بغلم کرد..... برگشتم و دیدم بله..... کوک بود.
-: برش گردوندم سمت خودم، صورتامون کلا 1 میل با هم فاصله داشت، بهش گفتم: یا... یوناشی، چرا هی از دستم فرار میکنی و حستو نسبت بهم نمیگی هوم؟
+: اخه..... اخه........ .
-:اخه چی؟ هوم؟
+: اخه میترسم تو اون حسو نسبت بهم نداشته باشی.
-: اوووو، یونا..... ی چیزی بود و همیشه میخواستم بهت بگم..... من..... من عاشقتم یونا...... خیلی دوست دارم من.... من تا این موقع فقط ادای کسی رو درمیاوردم ک ازت متنفره.
+: وای جدی میگی؟(دستشو گذاشت رو قلبش)
-: اوهوم..... حالا.... دوست دارم این کلمه رو از زبونه تو هم بشنوم هوم؟ نظرت چیه بهم بگیش؟
+: اره میگم...... من......... منم عاشقتممممم کوککککککک.
-:صورتمو بیشتر نزدیکش بردم ک لبامون دیگ هیچ فاصله ای با هم نداشتن و با هم برخورد کردن..... اروم میبوسیدمش و اونم همکاری میکرد.
+: همینطوری ک میبوسیدم براید استایل بغلم کرد و به سمت اتاق رفتیم و پرتم کرد روی تخت.
-: اوکی بیب.... لباساتو دربیار....... .
ادامه دارد..............
Part1
(وقتی ب اجبار با هم ازدواج کردن)
کوک- یونا+
+: صبح بود، بیدار شدم و رفتم دسشویی و کارای لازمو انجام دادم و اومدم بیرون ک دیدم اون باز نشسته رو مبلداره با گوشیش ور میره ایشششش، بی توجه بهش از کنارش رد شدم ک گف
-: کجا کجا؟ سلامت کو؟
+:ایشششش.... سلام(با عشوه)
-: علیک سلام، صبونه چی داریم؟
+: پاشو خودت ی چیزی کوفت کن من دارم میرم بیرون.
-: خیلی خب بابا.
+:لباسامو پوشیدم و درو باز کردم و رفتم بیرون.
-: اوفففف بالاخره رفت بیرون ولی...... ولی اگ براش اتفاقی بیوفته چی؟........ عهههه کوک چی داری میگی با خودت؟ اصن من از اون دختره متنفرم بابا بره ب جهنم.
+: ساعت دوعه ظهر بود و بالاخره رسیدم خونه البته ناهار بیرون ی چیزی خورده بودم ک نیام خونه باز با کوک غذا بخورم.
-: به به چ عجب، خانمِ جئون تشریف اوردن.
+: به من نگو خانمِ جئون ما فقط روی برگه با هم زن و شوهریم، اینو گفتم و بعدشم رفتم توی اتاقم و رفتم توی اتاق مشترکمون و لباسامو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت ک چن دیقه بعد کوک هم اومد و کنارم خوابید.
-: ببین من این بالشتو میزارم وسطمون نباید بیای اینور سمت خودت بمون، فهمیدی؟
+: ایشششش گرفتم، حالا بخواب.
-: منتظرِ دستور جناب عالی نبودم.
+: ایششش کوک بحث نکن توروخدا خوابم میاد.
-: تاحالا اسممو صدا نزده بود، نمیدونم چرا ی لحظه خیلی خوشحال شدم، ای بابا کوک دوباره چی داری میگی با خودت؟.... اوک ظهر بخیر.
+: وسط خوابم بود ک احساس کردم انگار یکی داره میزنه به پشتم.....چیه؟(خوابالود)
-: مگه نگفته بودم سمتِ خودت بمون؟
+: چی؟ یهو رومو کردم اینور و دیدم تو بغل کوکم..... عامممم ببخشید فک کردم بالشی..... .
-: عیب نداره..... اینو گفتم و بعدشم دستامو دور کمرش حلقه کردم و سریع خوابم برد.
+: بعد از اینکه گفت عیب نداره دستاشو دور کمرم حلقه کرد خیلی سعی کردم دستاشو از دور کمرم باز کنم ولی هم زورم بهش نمیرسید و هم خواب بود، نمیخواستمم بیدارش کنم، پس دیک کاری نکردم و فقط به صورتش نگاه میکردم، ولی..... ولی واقعا خیلی کراش بود، لباش... چشاش... صورتش... دستاش.... هیکلش و حتی سیکس پکاش ک از زیرِ لباسشم معلوم بودن.... ببینم من...... من از کوک خوشم اومده؟.... اوففف، نمیدونم...... دستمو بردم سمت صورتش و میخواستم نوازشش کنم ک بیدار شد.
-: چیه؟ انگار خیلی منو میخوای خانمِ جئون.
+: اوهوم...... چیزه یعنی..... من میرم ی چیزی درست کنم بخوریم.
-: هوم.... منم ک باور کردم.... باشه برو..... ایندفعه هم از دستم در رفتی........ .
(چند ساعت بعد)
+: داشتم شام درست میکردم و با گوشیمم ور میرفتم ک یهو احساس کردم یکی از پشت بغلم کرد..... برگشتم و دیدم بله..... کوک بود.
-: برش گردوندم سمت خودم، صورتامون کلا 1 میل با هم فاصله داشت، بهش گفتم: یا... یوناشی، چرا هی از دستم فرار میکنی و حستو نسبت بهم نمیگی هوم؟
+: اخه..... اخه........ .
-:اخه چی؟ هوم؟
+: اخه میترسم تو اون حسو نسبت بهم نداشته باشی.
-: اوووو، یونا..... ی چیزی بود و همیشه میخواستم بهت بگم..... من..... من عاشقتم یونا...... خیلی دوست دارم من.... من تا این موقع فقط ادای کسی رو درمیاوردم ک ازت متنفره.
+: وای جدی میگی؟(دستشو گذاشت رو قلبش)
-: اوهوم..... حالا.... دوست دارم این کلمه رو از زبونه تو هم بشنوم هوم؟ نظرت چیه بهم بگیش؟
+: اره میگم...... من......... منم عاشقتممممم کوککککککک.
-:صورتمو بیشتر نزدیکش بردم ک لبامون دیگ هیچ فاصله ای با هم نداشتن و با هم برخورد کردن..... اروم میبوسیدمش و اونم همکاری میکرد.
+: همینطوری ک میبوسیدم براید استایل بغلم کرد و به سمت اتاق رفتیم و پرتم کرد روی تخت.
-: اوکی بیب.... لباساتو دربیار....... .
ادامه دارد..............
۱۸.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.