پارت ۴۲ Blood moon
پارت ۴۲ Blood moon
دسته دومو دادم بهش
وسط بازی فکر درگیر بود که اگه ببرم
به عنوان خواسته چی بگم بهش
بریم اون کافه ای که قبلا داخلش کار میکردم
بریم دیدن پدرم که منو سر قمارش فروخت
کافه بهتره چون میتونم سوهو و یونارو ببینم
دلم واسه خل و چل بازیاشون تنگ شده خیلی وقته که ندیدمشون
اینجاهم که انتن نمیده بهشون زنگ بزنم
دلم واسه داداشم هاجین هم تنگ شده
یا اینکه بهش بگم منو برگردونه خونمون
(بزار اول ببری بعد این فکراتو بزار برا بعدا)
توی همین فکرا بودم که
کوک:میخوای ببازی
به خودم اومدم و تمرکزمو گذاشتم روی بازیه
کوک:گفته باشم فکر فرار یا اینکه بزارم از اینجا بریو از سرت بیرون کن
..................................................................
ا/ت:یسسسسسس بردم
کوک:شانسی بود
ا/ت:به هرحال بردم نزن زیر قولت
کوک:خب خواستت چیه
ا/ت:اممممم،فردا صبح بریم اون کافه ای که کار میکردم تا دوستامو ببینم
کوک:باشه برو بخواب که تا ظهر خواب نمونی
بدو بدو از پله رفتم بالا و رفتم داخل اتاقم
و خودمو انداختم رو تخت
گوشیمو از زیر بالشت در اوردم
که یه چیزی یادم اومد
اگه اینجا انتن نمیده پس جونگکوک چطوری داشت با تلفن حرف میزد
با این فکرم یه حس خوبی بهم القا شد
بدون ثانیه ای فکر کردن گوشیمو برداشتم و به یونا زنگ زدم
(دو یه صبح وقت زنگ زدنهههههه)
بوق........بوق......بوق.......با بوق سوم برداشت و شروغ کرد جیغ زدن
مکالمشون
یونا:ا/تتتتتتت گوساله توییییی سه قرنه کدوم جهنمی رفتی کل شهرو زیرو رو کردیم
با صدای ضعیفی خندیدم که دوباره داد زد
یونا:میخندی اگه پیدات کنم با چاقو تیکه تیکت میکنم سه قرنه تو کدوم گوری رفتی فقط اگه من ببینمت
با خنده گفتم
ا/ت:یااااا به سوهو اطلاع بده فردا صبح میام خدمتت تا با اون چاقوی نازنینت تیکه تیکم کنی
یونا:بگو کجایی هزار ساله داری رو سر من کره میمالی نمیدونی چقدر نگرانت شدیم
اگه بیای رئیس پوستتو میکنه
ا/ت:من یه جاییم که خودم نمیدونم کجام
یونا:یعنی چی
ا/ت:خب به خواسته ی خودم نیومدم
خواست حرفی بزنه که سریعترش گفتم
ا/ت:هیچی نگو الان برو بخواب واسه صبح سرحال باش تا بتونی راحت تر با چاقو تیکه تیکم کنی
یونا:باشه هزار بار بهت زنگ زدم چرا جواب نمیدی
ا/ت:هزارو یک بار زنگ میزدی جواب میدادم،شبت بخیر
گوشی رو قطع کردم
الارم گوشیمو تنظیم کردم
گذاشتمش روی عسلی کنار تخت و با فکر
اینکه فردا قراره اون دوتا بزقاله رو ببینم
چشمام گرم شد و کم کم خوابیدم
دسته دومو دادم بهش
وسط بازی فکر درگیر بود که اگه ببرم
به عنوان خواسته چی بگم بهش
بریم اون کافه ای که قبلا داخلش کار میکردم
بریم دیدن پدرم که منو سر قمارش فروخت
کافه بهتره چون میتونم سوهو و یونارو ببینم
دلم واسه خل و چل بازیاشون تنگ شده خیلی وقته که ندیدمشون
اینجاهم که انتن نمیده بهشون زنگ بزنم
دلم واسه داداشم هاجین هم تنگ شده
یا اینکه بهش بگم منو برگردونه خونمون
(بزار اول ببری بعد این فکراتو بزار برا بعدا)
توی همین فکرا بودم که
کوک:میخوای ببازی
به خودم اومدم و تمرکزمو گذاشتم روی بازیه
کوک:گفته باشم فکر فرار یا اینکه بزارم از اینجا بریو از سرت بیرون کن
..................................................................
ا/ت:یسسسسسس بردم
کوک:شانسی بود
ا/ت:به هرحال بردم نزن زیر قولت
کوک:خب خواستت چیه
ا/ت:اممممم،فردا صبح بریم اون کافه ای که کار میکردم تا دوستامو ببینم
کوک:باشه برو بخواب که تا ظهر خواب نمونی
بدو بدو از پله رفتم بالا و رفتم داخل اتاقم
و خودمو انداختم رو تخت
گوشیمو از زیر بالشت در اوردم
که یه چیزی یادم اومد
اگه اینجا انتن نمیده پس جونگکوک چطوری داشت با تلفن حرف میزد
با این فکرم یه حس خوبی بهم القا شد
بدون ثانیه ای فکر کردن گوشیمو برداشتم و به یونا زنگ زدم
(دو یه صبح وقت زنگ زدنهههههه)
بوق........بوق......بوق.......با بوق سوم برداشت و شروغ کرد جیغ زدن
مکالمشون
یونا:ا/تتتتتتت گوساله توییییی سه قرنه کدوم جهنمی رفتی کل شهرو زیرو رو کردیم
با صدای ضعیفی خندیدم که دوباره داد زد
یونا:میخندی اگه پیدات کنم با چاقو تیکه تیکت میکنم سه قرنه تو کدوم گوری رفتی فقط اگه من ببینمت
با خنده گفتم
ا/ت:یااااا به سوهو اطلاع بده فردا صبح میام خدمتت تا با اون چاقوی نازنینت تیکه تیکم کنی
یونا:بگو کجایی هزار ساله داری رو سر من کره میمالی نمیدونی چقدر نگرانت شدیم
اگه بیای رئیس پوستتو میکنه
ا/ت:من یه جاییم که خودم نمیدونم کجام
یونا:یعنی چی
ا/ت:خب به خواسته ی خودم نیومدم
خواست حرفی بزنه که سریعترش گفتم
ا/ت:هیچی نگو الان برو بخواب واسه صبح سرحال باش تا بتونی راحت تر با چاقو تیکه تیکم کنی
یونا:باشه هزار بار بهت زنگ زدم چرا جواب نمیدی
ا/ت:هزارو یک بار زنگ میزدی جواب میدادم،شبت بخیر
گوشی رو قطع کردم
الارم گوشیمو تنظیم کردم
گذاشتمش روی عسلی کنار تخت و با فکر
اینکه فردا قراره اون دوتا بزقاله رو ببینم
چشمام گرم شد و کم کم خوابیدم
۱۰.۱k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.