فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۲۱
از زبان ا/ت
واییی خیلی درد میکرد مجبور شدم دسته کوک رو بگیرم و فشار بدم
جونگ کوک گفت : ا/ت یکم دیگه تحمل کنی تمومه فقط یکم گفتم : آخ.... آخه تو که بجای من...نیستی... آییی درد میکنه
( ۲۰ دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
بالاخره تموم شد خیلی درد میکرد جین بلند شد و گفت : اگر خواستی بری حموم نزاری به دستت آب بخوره فعلا من رفتم اون رفت و جونگ کوک هم باهاش رفت منم پا شدم رفتم حموم بعده چند دقیقه در اومدم حوله تنم بود گفتم : خب حالا چی بپوشم چشمم به کمد افتاد حتما داخلش لباس داره رفتم و بازش کردم هر جور لباسی توش بود گفتم : الان که وقته خوابه بهتره لباس خواب بپوشم دنبال لباس خواب گشتم که یه لباس خوابی پیدا کردم که واقعا خیلی خاک بر سری بود گفتم : ایشششش منحرفه عوضی
بالاخره با توجه به سردی هوا یه بلوز پشمالو سفید با شلوار پشمالو سفید پوشیدم موهامم خشک کردم و رفتم خوابیدم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
بیدار شدم صورتم و اینا رو شستم و با همون لباسا رفتم پایین
آجوما رو دیدم بهش لبخند زدم و گفتم : صبح بخیر اونم با لبخند گفت : صبح بخیر
رفتم پیشش و گفتم : آجوما من چندتا سوال ازت دارم اگر بپرسم جواب میدی گفت : البته نشستیم پشته میز نهارخوری و گفتم : آجوما در مورد جونگ کوک بهم بگو چرا منو آورده اینجا چی از من میخواد گفت : ا/ت نمیدونم با تو میخواد چیکار کنه ولی بهتره زیادی اعصبانیش نکنی گفتم : چرا گفت : بیخیال همین رو بدونی کافیه
بعد شروع کرد و گفت : جونگ کوک یه آدمی بود که هر هفته با یه نفر بود ولی از وقتی که تو رو دیده بود خیلی تغییر کرد گفتم : منو وقتی توی بار دید اولین بار همینو ازم خواست تا باهاش باشم گفتم : آجوما نکنه....نکنه میخواد از اون بلاها سرم بیاره گفت : نه نترس کاری باهات نمیکنه تا اینکه بزنه به سیم آخر ا/ت اون تو رو خیلی دوست داره
من به همه حرفاش گوش کردم گفتم : میدونم دوسم داره اما....اما من....نمیتونم پیشش بمونم چون.... اصلا بهش اعتماد ندارم...من نمیتونم
بلند شدم و رفتم بالا توی اتاقم من باید از اینجا برم هر طور شده باید خودمو به عمارت بابام برسونم اونجا میتونن ازم دفاع کنن
( نهار )
از زبان ا/ت
توی اتاق داشتم نقشه فرار میکشیدم که خدمتکار اومد و واسه نهار صدام کرد رفتم پایین جونگ کوک و آجوما سره سفره بودن منم نشستم اصلا اشتها نداشتم واسه غذا خوردن برگشتم سمته جونگ کوک و گفتم : کی منو بر میگردونی خونم گفت : تا اونجایی که یادم میاد من بهت نگفتم برت میگردونم خونتون گفتم : اما من که قرار نیست تا آخر عمرم اینجا باشم گفت : اتفاقا اینطوره بلند شدم و گفتم : ببین جونگ کوک هرچی بین ما بود تموم شد ولم کن برم بلند شد و گفت : شاید برای تو تموم شده باشه اما برای من تازه شروع شده رفت سمته پله ها تا بره بالا گفتم : اما.....
واییی خیلی درد میکرد مجبور شدم دسته کوک رو بگیرم و فشار بدم
جونگ کوک گفت : ا/ت یکم دیگه تحمل کنی تمومه فقط یکم گفتم : آخ.... آخه تو که بجای من...نیستی... آییی درد میکنه
( ۲۰ دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
بالاخره تموم شد خیلی درد میکرد جین بلند شد و گفت : اگر خواستی بری حموم نزاری به دستت آب بخوره فعلا من رفتم اون رفت و جونگ کوک هم باهاش رفت منم پا شدم رفتم حموم بعده چند دقیقه در اومدم حوله تنم بود گفتم : خب حالا چی بپوشم چشمم به کمد افتاد حتما داخلش لباس داره رفتم و بازش کردم هر جور لباسی توش بود گفتم : الان که وقته خوابه بهتره لباس خواب بپوشم دنبال لباس خواب گشتم که یه لباس خوابی پیدا کردم که واقعا خیلی خاک بر سری بود گفتم : ایشششش منحرفه عوضی
بالاخره با توجه به سردی هوا یه بلوز پشمالو سفید با شلوار پشمالو سفید پوشیدم موهامم خشک کردم و رفتم خوابیدم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
بیدار شدم صورتم و اینا رو شستم و با همون لباسا رفتم پایین
آجوما رو دیدم بهش لبخند زدم و گفتم : صبح بخیر اونم با لبخند گفت : صبح بخیر
رفتم پیشش و گفتم : آجوما من چندتا سوال ازت دارم اگر بپرسم جواب میدی گفت : البته نشستیم پشته میز نهارخوری و گفتم : آجوما در مورد جونگ کوک بهم بگو چرا منو آورده اینجا چی از من میخواد گفت : ا/ت نمیدونم با تو میخواد چیکار کنه ولی بهتره زیادی اعصبانیش نکنی گفتم : چرا گفت : بیخیال همین رو بدونی کافیه
بعد شروع کرد و گفت : جونگ کوک یه آدمی بود که هر هفته با یه نفر بود ولی از وقتی که تو رو دیده بود خیلی تغییر کرد گفتم : منو وقتی توی بار دید اولین بار همینو ازم خواست تا باهاش باشم گفتم : آجوما نکنه....نکنه میخواد از اون بلاها سرم بیاره گفت : نه نترس کاری باهات نمیکنه تا اینکه بزنه به سیم آخر ا/ت اون تو رو خیلی دوست داره
من به همه حرفاش گوش کردم گفتم : میدونم دوسم داره اما....اما من....نمیتونم پیشش بمونم چون.... اصلا بهش اعتماد ندارم...من نمیتونم
بلند شدم و رفتم بالا توی اتاقم من باید از اینجا برم هر طور شده باید خودمو به عمارت بابام برسونم اونجا میتونن ازم دفاع کنن
( نهار )
از زبان ا/ت
توی اتاق داشتم نقشه فرار میکشیدم که خدمتکار اومد و واسه نهار صدام کرد رفتم پایین جونگ کوک و آجوما سره سفره بودن منم نشستم اصلا اشتها نداشتم واسه غذا خوردن برگشتم سمته جونگ کوک و گفتم : کی منو بر میگردونی خونم گفت : تا اونجایی که یادم میاد من بهت نگفتم برت میگردونم خونتون گفتم : اما من که قرار نیست تا آخر عمرم اینجا باشم گفت : اتفاقا اینطوره بلند شدم و گفتم : ببین جونگ کوک هرچی بین ما بود تموم شد ولم کن برم بلند شد و گفت : شاید برای تو تموم شده باشه اما برای من تازه شروع شده رفت سمته پله ها تا بره بالا گفتم : اما.....
۱۱۵.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.