معجزه زندگی پارت ۸
من:خوب من برم سوپ درست کنم تو استراحت کن کوک:باشه رفتم بیرون تو آشپز خونه براش سوپ درست کردم داشتم میرفتم که قلبم درد گرفت بیهوش شدم هرچی سوم بود ریخت رو زمین
از زبون جونگ کوک
چند دقیقه صبر کردم نیومد (خوب اینجا جا داره بگم جونگی یه بیماری داره که نباید زیاد کار کشیده بشه ماهیچه ها قلبش میگیره و بیهوش میشه) همون موقع در زدن من:بیا تو اوند تو یوی از نگهبانا بود من:آه تویی(برای اونایی که میگن جونگ کوک عصبی باشه اون فقط سر خدمتکاراش عصبی میشه الانم که عاشق جونگی بهش چیزی نمیگه) من:چیشده جونگی کجاس نگهبان:ارباب ایشون وقتی داشتن تو راه میومدن من:د حرف بزن چیشدههههه(با عصبانیت) نگهبان:وقتی داشتن میومدن تو راه یهو بیهوش شدن من:چیییییی الان حالش چطوره نگهبان:تو اتاقش خوابوندیمش من:همینننن نباید طبیب ببری بالاسرش اگه چیزیی باشه چی زود برو پزشک و خبر کن بدوووو نگهبان:چشم من:زودددد رفت انقدر نگرانش بودم عصبی بودم دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم سمت اتاقش طبیب و صدا زدم من:طبیب اومد پزشک:آه ارباب شما چرا دارید راه میرید من:منو بیخیال بگو حال جونگی چطوره پزشک:بهترن بهشون دارو دادیم حالشون خوبه من:چش بود پزشک:انگار بیماری داره من:چی چه بیماری بگو دیگه پزشک:ماهیچه ها قلبش وقتی بگیره بیهوش میشه من:خطرناکه پزشک:اگه بیشتر به خودش رسیدگی کنه بهتر میشه من:هوففف الان چطوره پزشک:خوبه بهوشه من:هوفف چون نمی تونستم ببینمش رفتم بالا ساعت ۹ و نیم بود دیدم در میزنن من:بیا تو دیدم جونگی جونگی:جونگ کوک من:آه جونگی اومد تو پاشدم رفتم سمتش دوتا دستاشو گرفتم من:حالت خوبه (نگران نباشید زیاد عاشقانه نیست بیشتر غمگینه از پارت ۱۸ به بعد دوباره جونگ کوک میشه همون قبلی) جونگی:بهترم من:چرا به من نگفتی بیماری داری جونگی:میخواستم بگم یادم رفت من:هوفف تو که منو دق دادی😖 جونگی:ببخشید ارباب جان من:زهرمار ترسیدم😑چرا الان داری شوخی میکنی جونگی:دوست دارم من:منم دوست دارم الان بخورمت
از زبون جونگ کوک
چند دقیقه صبر کردم نیومد (خوب اینجا جا داره بگم جونگی یه بیماری داره که نباید زیاد کار کشیده بشه ماهیچه ها قلبش میگیره و بیهوش میشه) همون موقع در زدن من:بیا تو اوند تو یوی از نگهبانا بود من:آه تویی(برای اونایی که میگن جونگ کوک عصبی باشه اون فقط سر خدمتکاراش عصبی میشه الانم که عاشق جونگی بهش چیزی نمیگه) من:چیشده جونگی کجاس نگهبان:ارباب ایشون وقتی داشتن تو راه میومدن من:د حرف بزن چیشدههههه(با عصبانیت) نگهبان:وقتی داشتن میومدن تو راه یهو بیهوش شدن من:چیییییی الان حالش چطوره نگهبان:تو اتاقش خوابوندیمش من:همینننن نباید طبیب ببری بالاسرش اگه چیزیی باشه چی زود برو پزشک و خبر کن بدوووو نگهبان:چشم من:زودددد رفت انقدر نگرانش بودم عصبی بودم دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم سمت اتاقش طبیب و صدا زدم من:طبیب اومد پزشک:آه ارباب شما چرا دارید راه میرید من:منو بیخیال بگو حال جونگی چطوره پزشک:بهترن بهشون دارو دادیم حالشون خوبه من:چش بود پزشک:انگار بیماری داره من:چی چه بیماری بگو دیگه پزشک:ماهیچه ها قلبش وقتی بگیره بیهوش میشه من:خطرناکه پزشک:اگه بیشتر به خودش رسیدگی کنه بهتر میشه من:هوففف الان چطوره پزشک:خوبه بهوشه من:هوفف چون نمی تونستم ببینمش رفتم بالا ساعت ۹ و نیم بود دیدم در میزنن من:بیا تو دیدم جونگی جونگی:جونگ کوک من:آه جونگی اومد تو پاشدم رفتم سمتش دوتا دستاشو گرفتم من:حالت خوبه (نگران نباشید زیاد عاشقانه نیست بیشتر غمگینه از پارت ۱۸ به بعد دوباره جونگ کوک میشه همون قبلی) جونگی:بهترم من:چرا به من نگفتی بیماری داری جونگی:میخواستم بگم یادم رفت من:هوفف تو که منو دق دادی😖 جونگی:ببخشید ارباب جان من:زهرمار ترسیدم😑چرا الان داری شوخی میکنی جونگی:دوست دارم من:منم دوست دارم الان بخورمت
۱۸.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.