عشق خون اشامی پارت 15
+..........
_اوم... میگما بعد دستور پخت اینو بهم بده. خیلی خوشمزس لاکردار.
+جیمین... واقعا دوسش داری؟!
_هوم؟ خب اره دوسش دارم چون خیلی خوشمزست. چطور؟
+فقط بخاطر خوشمزگیش دوسش داری؟
_نه... بیشترش بخاطر اینه که تو اونو پختی.
+جیمین چطور با وجود اینکه فهمیدی من از عاشق شدن متنفرم، عاشقم شدی؟
_حقیقتا اینو نمیدونم فقط میدونم شاید من بتونم اون کاری که گفتی رو برات بکنم.
+اونکه بهم عشق واقعی رو بدی؟
_آره.
+از کجا معلوم شاید عشقت فقط یه هوس زودگذر باشه.
_چی؟ هوس؟ آیا عشقی که هوس باشه، باعث میشه که تو بخاطر اینکه طرف مقابلت فقط گفته از عاشق شدن متنفره، گریه کنی؟ آیا باعث میشه که از غذا خوردن، اونم 26 ساعت و 56 دیقه دست بکشی؟ بعدم یه سوال. من چرا باید عشقم هوس باشه؟ مگه من 16 سالمه که عشقم هوس باشه؟
+نه جیمین منظور من این نبود. منظورم اینه که ممکنه...
_توی آینده هر اتفاقی بیوفته.
+درسته. من فوبیای اینده دارم. چون از هیچیش خبر ندارم.
_پس ریسک برای چیه؟ مگه تو قراره توی کل زندگیت آروم زندگی کنی؟ گاهی اوقات مجبوری ریسک کنی.
+اما چرا باید ریسک کنم وقتی مجبور نیستم؟
جیمین قلبش تیکه تیکه شد چون اصلا انتظار این حرفو از ا.ت نداشت... جیمین که داشت با لبخند های تلخی به بشقابش نگاه میکرد، دهن باز کرد و گفت:
_درسته... تو مجبور نیستی عاشق من باشی...
بعد از کمی مکث، دوباره گفت:
الانم مجبور نیستی از من نگهداری کنی. وقت طلاست.وقتتو صرف من نکن و برو عصرتو طوری که دوست داری بگذرون.
+دوست دارم عصرمو کنار شما بگذرونم استاد.
_تو نمیخوای ریسک کنی پس چرا پیش من میمونی وقتی مجبور نیستی؟
+چون دوسِت دارم...
_چی؟ تو منو دوست داری؟ هه... واقعا مسخرس. همونطور که بهت گفتم مجبور نیستی اینجا باشی پس برو و ریسک نکن.
+حالا نظرم عوض شده. میخوام بزرگترین ریسک جهانو انجام بدم... و اون ریسک اینه که... "عشق خون آشامی" رو تجربه کنم!
_یع... یعنی چی؟ تو که یه دیقه پیش...
ا.ت نذاشت جیمین حرفشو کامل کنه و لباشو رو لب های جیمین گذاشت... جیمین که هنوز توی شک بود، لحظه ای با خودش گفت:
"نمیتونم اینو درک کنم تا همین یه دیقه پیش با زبون بی زبون داشت بهم میگفت که ازم متنفره بعد حالا اومده منو میبوسه؟ اما یه ثانیه وایسا... اگه اون حالا تبدیل به خون اشام بشه چی؟ اونوقت باید چیکار کنم؟"
جیمین وایساد تا ا.ت عقب بکشه اما خبری نشد! جیمین هم از فرصت استفاده کرد و این لذتو تجربه کرد. چشماشو بست و دستشو گذاشت روی گونه ی ا.ت و اونو همراهی کرد...
بعد از چند دقیقه، بخاطر کمبود اکسیزن از هم جدا شدند و لبخندی روی لب هاشون نقش بست...
_هی نمیترسی تبدیل به خون آشامت کنم؟
+خوبه یادم انداختی...*دکمه ی اول و دوم پیرهنشو باز میکنه و گردنشو جلوی جیمین میگیره*گازم بگیر.
_چی؟
+کری؟ گفتم گازم بگیر.
_عمرا.
+تو چیکار داری گازم بگیر.
_عقلتو از دست دادی؟ نمیگی...
+هیس... میخوام برای بار دوم ریسک کنم.
_اما من این ریسک رو انجام نمیدم!*جدی*
جیمین بلند شد و رفت توی آشپزخونه و گفت:
_شام چی میخوای؟
+دندوناتو!
_ا.ت گفتم نمیشه.
+اما چرا؟ منم میخوام خون اشام بشم.
_برای چی؟ برای اینکه مثل من همه ی عزیزات بمیرن و خودت تک و تنها بمونی؟
+بزار داستانو برات بگم: ببین من دو نفر برام خیلی عزیزند. 1.جنی. 2.تو. تو که خون اشامی که هیچی. ولی جنی... ببین اون الان با استاد جئون توی رابطس و طبق گفته های تو، اونم خون اشامه. پس با این حساب استاد کوک جنی رو تبدیل میکنه و تو هم منو... اون موقع همگی در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.
_ا.ت من باید فکرامو بکنم.
+باشه هر چقدر دوست داری فکر کن و برای شام هم شما بفرمایید بشینید من درست میکنم.
_آخه زحمت میشه.
+ببند و بیا بشین انگار یادت رفته مریضی؟
_*خنده*
+کوفت با عصاره ی زهر مارمولک. چی درست کنم؟
_اوم... بنظر من کیمچی درست کن با جاجانگمیون.
+باشه فقط وسایلاشو داری؟
_آره همه چی هم تو یخچال و هم تو کمدا هست.
+اوکی.
ا.ت در حال آشپزی بود که یهو جیمین اومد و از پشت بغلش کرد.
_اوم... میگما بعد دستور پخت اینو بهم بده. خیلی خوشمزس لاکردار.
+جیمین... واقعا دوسش داری؟!
_هوم؟ خب اره دوسش دارم چون خیلی خوشمزست. چطور؟
+فقط بخاطر خوشمزگیش دوسش داری؟
_نه... بیشترش بخاطر اینه که تو اونو پختی.
+جیمین چطور با وجود اینکه فهمیدی من از عاشق شدن متنفرم، عاشقم شدی؟
_حقیقتا اینو نمیدونم فقط میدونم شاید من بتونم اون کاری که گفتی رو برات بکنم.
+اونکه بهم عشق واقعی رو بدی؟
_آره.
+از کجا معلوم شاید عشقت فقط یه هوس زودگذر باشه.
_چی؟ هوس؟ آیا عشقی که هوس باشه، باعث میشه که تو بخاطر اینکه طرف مقابلت فقط گفته از عاشق شدن متنفره، گریه کنی؟ آیا باعث میشه که از غذا خوردن، اونم 26 ساعت و 56 دیقه دست بکشی؟ بعدم یه سوال. من چرا باید عشقم هوس باشه؟ مگه من 16 سالمه که عشقم هوس باشه؟
+نه جیمین منظور من این نبود. منظورم اینه که ممکنه...
_توی آینده هر اتفاقی بیوفته.
+درسته. من فوبیای اینده دارم. چون از هیچیش خبر ندارم.
_پس ریسک برای چیه؟ مگه تو قراره توی کل زندگیت آروم زندگی کنی؟ گاهی اوقات مجبوری ریسک کنی.
+اما چرا باید ریسک کنم وقتی مجبور نیستم؟
جیمین قلبش تیکه تیکه شد چون اصلا انتظار این حرفو از ا.ت نداشت... جیمین که داشت با لبخند های تلخی به بشقابش نگاه میکرد، دهن باز کرد و گفت:
_درسته... تو مجبور نیستی عاشق من باشی...
بعد از کمی مکث، دوباره گفت:
الانم مجبور نیستی از من نگهداری کنی. وقت طلاست.وقتتو صرف من نکن و برو عصرتو طوری که دوست داری بگذرون.
+دوست دارم عصرمو کنار شما بگذرونم استاد.
_تو نمیخوای ریسک کنی پس چرا پیش من میمونی وقتی مجبور نیستی؟
+چون دوسِت دارم...
_چی؟ تو منو دوست داری؟ هه... واقعا مسخرس. همونطور که بهت گفتم مجبور نیستی اینجا باشی پس برو و ریسک نکن.
+حالا نظرم عوض شده. میخوام بزرگترین ریسک جهانو انجام بدم... و اون ریسک اینه که... "عشق خون آشامی" رو تجربه کنم!
_یع... یعنی چی؟ تو که یه دیقه پیش...
ا.ت نذاشت جیمین حرفشو کامل کنه و لباشو رو لب های جیمین گذاشت... جیمین که هنوز توی شک بود، لحظه ای با خودش گفت:
"نمیتونم اینو درک کنم تا همین یه دیقه پیش با زبون بی زبون داشت بهم میگفت که ازم متنفره بعد حالا اومده منو میبوسه؟ اما یه ثانیه وایسا... اگه اون حالا تبدیل به خون اشام بشه چی؟ اونوقت باید چیکار کنم؟"
جیمین وایساد تا ا.ت عقب بکشه اما خبری نشد! جیمین هم از فرصت استفاده کرد و این لذتو تجربه کرد. چشماشو بست و دستشو گذاشت روی گونه ی ا.ت و اونو همراهی کرد...
بعد از چند دقیقه، بخاطر کمبود اکسیزن از هم جدا شدند و لبخندی روی لب هاشون نقش بست...
_هی نمیترسی تبدیل به خون آشامت کنم؟
+خوبه یادم انداختی...*دکمه ی اول و دوم پیرهنشو باز میکنه و گردنشو جلوی جیمین میگیره*گازم بگیر.
_چی؟
+کری؟ گفتم گازم بگیر.
_عمرا.
+تو چیکار داری گازم بگیر.
_عقلتو از دست دادی؟ نمیگی...
+هیس... میخوام برای بار دوم ریسک کنم.
_اما من این ریسک رو انجام نمیدم!*جدی*
جیمین بلند شد و رفت توی آشپزخونه و گفت:
_شام چی میخوای؟
+دندوناتو!
_ا.ت گفتم نمیشه.
+اما چرا؟ منم میخوام خون اشام بشم.
_برای چی؟ برای اینکه مثل من همه ی عزیزات بمیرن و خودت تک و تنها بمونی؟
+بزار داستانو برات بگم: ببین من دو نفر برام خیلی عزیزند. 1.جنی. 2.تو. تو که خون اشامی که هیچی. ولی جنی... ببین اون الان با استاد جئون توی رابطس و طبق گفته های تو، اونم خون اشامه. پس با این حساب استاد کوک جنی رو تبدیل میکنه و تو هم منو... اون موقع همگی در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.
_ا.ت من باید فکرامو بکنم.
+باشه هر چقدر دوست داری فکر کن و برای شام هم شما بفرمایید بشینید من درست میکنم.
_آخه زحمت میشه.
+ببند و بیا بشین انگار یادت رفته مریضی؟
_*خنده*
+کوفت با عصاره ی زهر مارمولک. چی درست کنم؟
_اوم... بنظر من کیمچی درست کن با جاجانگمیون.
+باشه فقط وسایلاشو داری؟
_آره همه چی هم تو یخچال و هم تو کمدا هست.
+اوکی.
ا.ت در حال آشپزی بود که یهو جیمین اومد و از پشت بغلش کرد.
۹.۸k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.