فن فیک : پایان خوش پارت:۴ انیمه: سگ های ولگرد بانگو
کاتیا با زحمت چشماش رو باز کرد چیزی مثل ملافه کل سر و بدنش رو پوشونده بود ولی این نمیتونست جلوی نور شدید آفتاب رو بگیره .
ناگهان ملافه کنار رفت و صورت پسری با مو های نارنجی و چشمای آبی نمایان شد ، درست چند ثانیه بعد پسری با مو های آبی و دختری با مو های صورتی هم اضافه شدند .
پسر مو نارنجی که حالا حالت چهره اش از متعجب به نگران تغییر کرده بود نگاهی به اطراف انداخت تا شاید سرپرستی برای کاتیا پیدا کند .
چقدر این پسر برای کاتیا آشنا بود اما خاطراتش از زندگی قبلیش مبهم و تاریک بود برای همین به یاد نمیآورد او را کجا دیده .
دختر مو صورتی که انگار از دیدن بچه ای چند ماهه ذوق کرده بود با خوشحالی رو به پسر مو نارنجی کرد و گفت:
_ داره به تو نگاه میکنه چویا !
از نگاه چویا نارضایتی معلوم بود ولی هرچی که بود چیزی به زبون نیاورد .
حدودا نیم ساعت بعد چویا با چند نفر دیگه داخل خونه ای قدیمی نشسته بودند و درمورد این که با کاتیا چیکار کنند بحث میکردند.
اما کاتیا به هیچ کدوم از حرف های آنها توجه نمیکرد و فقط نگاهش روی پسر چشم آبی که چویا خطاب شده بود گیر کرده بود .
چهره چویا آشفته بود و اصلا از این که مجبور باشه از یک بچه مراقبت کنه راضی نبود .
بالاخره با نزدیک یک ساعت بحث و جدل تصمیم بر نگهداری بچه شد .
چویا بالای سبدی که کاتیا درش قرار داشت آمد و با نگاه کلافه ای آروم چیزی با خود زمزمه کرد ، ناگهان چشمانش روی برگه کاغذی که از زیر بدن نوزاد بیرون زده بود خیره ماند .
با عجله اون رو بیرون کشید ، انگار که شخصی با عجله نامه ای چند کلمه ای برای کسی که بچه را پیدا میکند نوشته .
تنها یک جمله داخل کاغذ نوشته شده بود
`` نزار دست برادرش بهش برسه ``
چویا با لحن سوالی رو به بقیه افراد حاضر در اتاق کرد و گفت :
_اینو دیدید؟
و نوشته را نشون داد ، سر ها به نشانه منفی تکانی خورد ولی بیشتر از این واکنشی دریافت نشد .
کاتیا که خوشحال بود دیگر قرار نیست برادر بزرگ ترش را تحمل کند با شنیدن جمله ای که چویا بلند برای حضار خواند لرزی بدن کوچکش را تکان داد ، ناگهان درست مثل بچه ای که به دنبال سرپناهی امن برای پنهان شدن میگردد ، گریه کرد !
انگار که اشک های بلورینش سعی در پیدا کردن آغوشی گرم داشتند .
دختر مو صورتی با لبخندی دلسوزانه مانند خواهری بزرگ تر به سمت کاتیا آمد و او را در آغوش کشید.
اما کاتیا آرام نمیگرفت ، فکر این که دوباره قرار است از دست برادر بزرگ ترش گریزان باشد آزارش میداد
چویا نفس عمیقی کشید و کنار دختر مو صورتی ایستاد ، همین طور که سعی داشت با ناز کردن کاتیا آرامش کند ، رو به بقیه دوستانش کرد و برای حل کردن معمای یاداشت کنار نوزاد گفت :
_ این برادرش هرکس که هست قطعا این کوچولو خاطره بدی ازش داره .
ناگهان ملافه کنار رفت و صورت پسری با مو های نارنجی و چشمای آبی نمایان شد ، درست چند ثانیه بعد پسری با مو های آبی و دختری با مو های صورتی هم اضافه شدند .
پسر مو نارنجی که حالا حالت چهره اش از متعجب به نگران تغییر کرده بود نگاهی به اطراف انداخت تا شاید سرپرستی برای کاتیا پیدا کند .
چقدر این پسر برای کاتیا آشنا بود اما خاطراتش از زندگی قبلیش مبهم و تاریک بود برای همین به یاد نمیآورد او را کجا دیده .
دختر مو صورتی که انگار از دیدن بچه ای چند ماهه ذوق کرده بود با خوشحالی رو به پسر مو نارنجی کرد و گفت:
_ داره به تو نگاه میکنه چویا !
از نگاه چویا نارضایتی معلوم بود ولی هرچی که بود چیزی به زبون نیاورد .
حدودا نیم ساعت بعد چویا با چند نفر دیگه داخل خونه ای قدیمی نشسته بودند و درمورد این که با کاتیا چیکار کنند بحث میکردند.
اما کاتیا به هیچ کدوم از حرف های آنها توجه نمیکرد و فقط نگاهش روی پسر چشم آبی که چویا خطاب شده بود گیر کرده بود .
چهره چویا آشفته بود و اصلا از این که مجبور باشه از یک بچه مراقبت کنه راضی نبود .
بالاخره با نزدیک یک ساعت بحث و جدل تصمیم بر نگهداری بچه شد .
چویا بالای سبدی که کاتیا درش قرار داشت آمد و با نگاه کلافه ای آروم چیزی با خود زمزمه کرد ، ناگهان چشمانش روی برگه کاغذی که از زیر بدن نوزاد بیرون زده بود خیره ماند .
با عجله اون رو بیرون کشید ، انگار که شخصی با عجله نامه ای چند کلمه ای برای کسی که بچه را پیدا میکند نوشته .
تنها یک جمله داخل کاغذ نوشته شده بود
`` نزار دست برادرش بهش برسه ``
چویا با لحن سوالی رو به بقیه افراد حاضر در اتاق کرد و گفت :
_اینو دیدید؟
و نوشته را نشون داد ، سر ها به نشانه منفی تکانی خورد ولی بیشتر از این واکنشی دریافت نشد .
کاتیا که خوشحال بود دیگر قرار نیست برادر بزرگ ترش را تحمل کند با شنیدن جمله ای که چویا بلند برای حضار خواند لرزی بدن کوچکش را تکان داد ، ناگهان درست مثل بچه ای که به دنبال سرپناهی امن برای پنهان شدن میگردد ، گریه کرد !
انگار که اشک های بلورینش سعی در پیدا کردن آغوشی گرم داشتند .
دختر مو صورتی با لبخندی دلسوزانه مانند خواهری بزرگ تر به سمت کاتیا آمد و او را در آغوش کشید.
اما کاتیا آرام نمیگرفت ، فکر این که دوباره قرار است از دست برادر بزرگ ترش گریزان باشد آزارش میداد
چویا نفس عمیقی کشید و کنار دختر مو صورتی ایستاد ، همین طور که سعی داشت با ناز کردن کاتیا آرامش کند ، رو به بقیه دوستانش کرد و برای حل کردن معمای یاداشت کنار نوزاد گفت :
_ این برادرش هرکس که هست قطعا این کوچولو خاطره بدی ازش داره .
۱.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.