پارت ۲۶ Stealing under the pretext of love
مایا=وا...چه نقشه ای؟
بی بی=اینطوری که از جانگکوک شنیدم خودت تنهایی زندگی میکنی و به خاطر همین خودتو شکل پسرا درآورده بودی آره؟
مایا=خب...خب لابد دیگه
بی بی=الان دیگه لازم نیست شکل پسرا باشی تو آیینه خودتو نگاه کردی؟ زشته دختر اینجوری بگرده اونم تو این دوره
(یکمی خجالت کشیدم که دستمو گرفت و به طرف یه اتاق برد اتاق کوچیکی بود البته البته نسبت به اتاقی که من توش بودم یه تخت یه نفره داشت و یه کمد و یه میز توالت منو روی تخت نشوند و گفت مینهو الان میاد کارشو خوب بلده
از اتاق رفت بیرون اون چی میگفت؟ یعنی جی کارشو خوب بلده؟...میخوان چیکارم کنن؟ نکنه این روانی (جانگکوک😐) بهشون گفته پوست مغزمو بکشن و مغزمو بپزن اون بخوره؟ ایش حالم بد شد
مینهو که وارد اتاق شد لبخند زدو گفت=آماده ای؟ زیاد درد نداره
(نخیر مثل اینکه میخوان جدی جدی منو بکشن؟)
مایا=خانم برو کنار ببینم چی درد نداره؟
مینهو=هیچی عزیزم فقط میخوام کمی صورتتو تمیز کنم
مایا=چی؟ صورتمو؟ به صورت من چیکار داری؟
مینهو=آخه اینم یه نوع نظافته گفتم شاید روت نشه بگی ما خودمون اینکارو میکنیم
مایا=نه بابا دستت درد نکنه نمیخواد
مینهو=وا! میگه میشه؟ حالا بزار یه بار اینکارو بکنم بعد اگه خوشت نیومد دیگه نمیکنم
(ای بابا گیر کردیم اینا هم عجب سیریشین ها)
مایا=خیلی خب بابا هرکاری میخوای بکن
تا اینو گفتم سریع به سمت میز آرایشی رفت و یه جعبه مثل جعبه ی کرم و چند تا تیکه کاغذ و همچین چیزی برداشت و آورد
مینهو=دردش یه لحظه هست با ابرو هات کاری ندارم خودش قشنگه دخترونه هست ولی صورتت خیلی مو داره
یه ماده چسبناک برداشت و با یه چیزی شبیه به قاشق پشت لبم کشید و اون کاغذ رو هم روش گذاشت و سریع کشید...وای آتیش گرفتم از درش اشک تو چشام جمع شد و یه جیغی کشیدم که لیا بدو بدو اومد اتاق مینهو دستپاچه شد و گفت=خانم چیشد؟ خیلی دردت گرفت؟
مایا=وای خدا آتیش گرفتم این دیگه چه کوفتی بود؟ چرا اینطوری میکنید شما ها؟
مینهو=گفتم که اولش کمی درد داره
مایا=بابا نخواست ولم کن
مینهو=خانم کمی تحمل کن تموم میشه دیگه
خلاصه اون روز مردم و زنده شدم تمام صورتم میسوخت مینهو هم بعد از تموم شدن کارش یه ابرو بالا انداخت و گفت=چرا تاحالا هیچ کاری نکرده بودی وقتی انقدر خوشگلی؟
مایا=آخ ولم کن...تو اومدی جون منو بگیری؟ پس چرا انقدر داری شکنجه ام میدی؟
مینهو=الان آیینه میارم شرط میبندم هودتو نشناسی
لیا اومد کنارم و با تعجب نگام کرد
مایا=تو دیگه چته؟ خواهرتم نمیشناسی؟
لیا=آبجی چرا این شکلی شدی؟
مایا=مگه چه مرگم شده؟
چیزی نمیگفت فقط نگام میکرد و با احتیاط دستشو رو صورتم میکشید مینهو کنارم نشست و.......................
بی بی=اینطوری که از جانگکوک شنیدم خودت تنهایی زندگی میکنی و به خاطر همین خودتو شکل پسرا درآورده بودی آره؟
مایا=خب...خب لابد دیگه
بی بی=الان دیگه لازم نیست شکل پسرا باشی تو آیینه خودتو نگاه کردی؟ زشته دختر اینجوری بگرده اونم تو این دوره
(یکمی خجالت کشیدم که دستمو گرفت و به طرف یه اتاق برد اتاق کوچیکی بود البته البته نسبت به اتاقی که من توش بودم یه تخت یه نفره داشت و یه کمد و یه میز توالت منو روی تخت نشوند و گفت مینهو الان میاد کارشو خوب بلده
از اتاق رفت بیرون اون چی میگفت؟ یعنی جی کارشو خوب بلده؟...میخوان چیکارم کنن؟ نکنه این روانی (جانگکوک😐) بهشون گفته پوست مغزمو بکشن و مغزمو بپزن اون بخوره؟ ایش حالم بد شد
مینهو که وارد اتاق شد لبخند زدو گفت=آماده ای؟ زیاد درد نداره
(نخیر مثل اینکه میخوان جدی جدی منو بکشن؟)
مایا=خانم برو کنار ببینم چی درد نداره؟
مینهو=هیچی عزیزم فقط میخوام کمی صورتتو تمیز کنم
مایا=چی؟ صورتمو؟ به صورت من چیکار داری؟
مینهو=آخه اینم یه نوع نظافته گفتم شاید روت نشه بگی ما خودمون اینکارو میکنیم
مایا=نه بابا دستت درد نکنه نمیخواد
مینهو=وا! میگه میشه؟ حالا بزار یه بار اینکارو بکنم بعد اگه خوشت نیومد دیگه نمیکنم
(ای بابا گیر کردیم اینا هم عجب سیریشین ها)
مایا=خیلی خب بابا هرکاری میخوای بکن
تا اینو گفتم سریع به سمت میز آرایشی رفت و یه جعبه مثل جعبه ی کرم و چند تا تیکه کاغذ و همچین چیزی برداشت و آورد
مینهو=دردش یه لحظه هست با ابرو هات کاری ندارم خودش قشنگه دخترونه هست ولی صورتت خیلی مو داره
یه ماده چسبناک برداشت و با یه چیزی شبیه به قاشق پشت لبم کشید و اون کاغذ رو هم روش گذاشت و سریع کشید...وای آتیش گرفتم از درش اشک تو چشام جمع شد و یه جیغی کشیدم که لیا بدو بدو اومد اتاق مینهو دستپاچه شد و گفت=خانم چیشد؟ خیلی دردت گرفت؟
مایا=وای خدا آتیش گرفتم این دیگه چه کوفتی بود؟ چرا اینطوری میکنید شما ها؟
مینهو=گفتم که اولش کمی درد داره
مایا=بابا نخواست ولم کن
مینهو=خانم کمی تحمل کن تموم میشه دیگه
خلاصه اون روز مردم و زنده شدم تمام صورتم میسوخت مینهو هم بعد از تموم شدن کارش یه ابرو بالا انداخت و گفت=چرا تاحالا هیچ کاری نکرده بودی وقتی انقدر خوشگلی؟
مایا=آخ ولم کن...تو اومدی جون منو بگیری؟ پس چرا انقدر داری شکنجه ام میدی؟
مینهو=الان آیینه میارم شرط میبندم هودتو نشناسی
لیا اومد کنارم و با تعجب نگام کرد
مایا=تو دیگه چته؟ خواهرتم نمیشناسی؟
لیا=آبجی چرا این شکلی شدی؟
مایا=مگه چه مرگم شده؟
چیزی نمیگفت فقط نگام میکرد و با احتیاط دستشو رو صورتم میکشید مینهو کنارم نشست و.......................
۱۸.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.