ندیمه عمارت p:¹⁴
اینبار اشک من بود که بی اراده روی گونم چکید از دردی که دختر هفده ساله قصم کشید ..سر بالا اوردم و چشم توی چشم هامین انداختم اخمی که روی پیشونیش پررنگ تر شده بود نشون از فکر عمیق میداد... فکری که با شنیدن این داستان توی ذهنش جولون میدادن از همه مهم تر اشک بی جایی من!...با پشت دست اشکم و پاک کردم و اینبار خیره به چشماش گفتم:دوتا دختر قصه ام ...کسی جز خاله ا/ت و مامانم نبودن....دختری که زندگیش شد کابوس براش مادرت تو بود..و اون ارباب سنگ دل عموی من!..
به وضوح بهت توی چشماش و میدیم و به ثانیه نکشید که چشمش برق زد ...برقی که یقین داشتم از هجوم اشک توی چشماشه!..و صد بار خودم و لعنت فرستادم که چرا من باید اینارو میگفتم!!...قطره های اشکش بی صدا روی گونش میریختن و من هیچ کار از دستم بر نمی اومد جز اینکه حرفامو کامل کنم!..
لیا:تو و اون دختر بچه ی خاله ا/ت و عمو تهیونگ اید حتی لحظه ای شک نکن که این اتهام درست باشه!....خاله ا/ت کل زندگیش و عذاب کشید ...نمیخوام دوباره کسی که نابود میشه اون باشه!...به من نگاه کن هامین....
با دست صورتش و سمت خودم برگردوندم و با دیدن چشمای اشکیش بغض به گلوم هجوم اورد ...
لیا:میدونم تو دلت افتاده پیداشون کنی ...اما میخوام یه طرفه به قاضی نری...
هامین:هر...هر چقدم بی گناه اون...اون حق نداشت من و ول کنه..لیا حق نداشت بزاره بره من بی مادر بزرگ شم..
حرفایی که میزد دل هر کسی و میسوزوند و بعض گلوش برام حکم جهنم و داشت!...پلکی زدم که اشکم ریخت ودیدم واضح شد...
لیا:هامین مامانم هر وقت از خاله ا/ت میگه ..حس میکنم داره از یه فرشته صحبت میکنه...همچین ادمی نمی تونه بی دلیل این کارو کنه ...
چشم به چشم دوخت و لب زد:فرشته هام خطا میکنن!...این خطا به اندازه کل زندگی من بود!
اینبار حرفی برای گفتن نداشتم ...پسر رو به روم زیادی دلشکسته بود از بی توجی...از بی محبتی..اروم کشیدمش توی بغلم..دیدن گربه یه پسر مقاوم ...بدترین دردی که میتونی حس کنی..حالا اگه اون پسر تمام زندگیت بود دیگ بدتر!...
چند مینی گذشت و با حس اینکه اروم شده باشه اروم از خودم جداش کردم که مردک های طوسیش که توی تاریکی اتاق رنگ سرمه ای گرفته بودن ..بند نگام شد...نگام به دستش دادم ...اروم محکم گرفتمش...دوباره به اون مردمک ها زل زدم...
لیا:پیداش میکنیم....بهت قول میدمبا تکون خوردم سیب گلوش حس کردم بغضشو قورت داد تا بلکه راه نفسش باز بشه و قلب من از این حرکتش تیکه تیکه می شد...
هامین:خاله یونجی....از...از اون
انگار که براش سخت بود به زبون اوردن کلمه مامان و سعی داشت با ایما و اشاره بهم بفهمونه...ولی مگه من تو اینجور مواقع گیرایی خوبی دارم؟!...
لیا:کی؟
هامین:همو..همون.زن...
اخم مبهمی از متوجه نشدن قصدی کردم و زمه زمه وارد گفتم همون زن!
که این بار از کوره در رفته گفت:منظورم ا/ت...
لیا:اهاااااا...خاله ا/ت رو میگی ...خب مثل ادم بگو ..واقعا مغزمو در گیر کردی..
زیر لب گفت:مگه مغزیم هست
لیا:هیی شندیم... بعدشم امم... گفته
هامین لب روی هم فشرد و گفت :چیا...چی گفته
لیا:بستگی داره چی بخوای؟!
به وضوح بهت توی چشماش و میدیم و به ثانیه نکشید که چشمش برق زد ...برقی که یقین داشتم از هجوم اشک توی چشماشه!..و صد بار خودم و لعنت فرستادم که چرا من باید اینارو میگفتم!!...قطره های اشکش بی صدا روی گونش میریختن و من هیچ کار از دستم بر نمی اومد جز اینکه حرفامو کامل کنم!..
لیا:تو و اون دختر بچه ی خاله ا/ت و عمو تهیونگ اید حتی لحظه ای شک نکن که این اتهام درست باشه!....خاله ا/ت کل زندگیش و عذاب کشید ...نمیخوام دوباره کسی که نابود میشه اون باشه!...به من نگاه کن هامین....
با دست صورتش و سمت خودم برگردوندم و با دیدن چشمای اشکیش بغض به گلوم هجوم اورد ...
لیا:میدونم تو دلت افتاده پیداشون کنی ...اما میخوام یه طرفه به قاضی نری...
هامین:هر...هر چقدم بی گناه اون...اون حق نداشت من و ول کنه..لیا حق نداشت بزاره بره من بی مادر بزرگ شم..
حرفایی که میزد دل هر کسی و میسوزوند و بعض گلوش برام حکم جهنم و داشت!...پلکی زدم که اشکم ریخت ودیدم واضح شد...
لیا:هامین مامانم هر وقت از خاله ا/ت میگه ..حس میکنم داره از یه فرشته صحبت میکنه...همچین ادمی نمی تونه بی دلیل این کارو کنه ...
چشم به چشم دوخت و لب زد:فرشته هام خطا میکنن!...این خطا به اندازه کل زندگی من بود!
اینبار حرفی برای گفتن نداشتم ...پسر رو به روم زیادی دلشکسته بود از بی توجی...از بی محبتی..اروم کشیدمش توی بغلم..دیدن گربه یه پسر مقاوم ...بدترین دردی که میتونی حس کنی..حالا اگه اون پسر تمام زندگیت بود دیگ بدتر!...
چند مینی گذشت و با حس اینکه اروم شده باشه اروم از خودم جداش کردم که مردک های طوسیش که توی تاریکی اتاق رنگ سرمه ای گرفته بودن ..بند نگام شد...نگام به دستش دادم ...اروم محکم گرفتمش...دوباره به اون مردمک ها زل زدم...
لیا:پیداش میکنیم....بهت قول میدمبا تکون خوردم سیب گلوش حس کردم بغضشو قورت داد تا بلکه راه نفسش باز بشه و قلب من از این حرکتش تیکه تیکه می شد...
هامین:خاله یونجی....از...از اون
انگار که براش سخت بود به زبون اوردن کلمه مامان و سعی داشت با ایما و اشاره بهم بفهمونه...ولی مگه من تو اینجور مواقع گیرایی خوبی دارم؟!...
لیا:کی؟
هامین:همو..همون.زن...
اخم مبهمی از متوجه نشدن قصدی کردم و زمه زمه وارد گفتم همون زن!
که این بار از کوره در رفته گفت:منظورم ا/ت...
لیا:اهاااااا...خاله ا/ت رو میگی ...خب مثل ادم بگو ..واقعا مغزمو در گیر کردی..
زیر لب گفت:مگه مغزیم هست
لیا:هیی شندیم... بعدشم امم... گفته
هامین لب روی هم فشرد و گفت :چیا...چی گفته
لیا:بستگی داره چی بخوای؟!
۱۳۳.۳k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.