سرزمین رویاها
#سرزمین_رویاها
پارت ۱۵
تهیونگو دیذم ک داره با یک مرد سیاه پوش صحبت میکنه
_ینی کیه یکلطحظه دیدم تهیونگ نبم رخ ب طرف درختای سمت من نگاه کرد فک کنم حضورمو احساس کرد
یک چیزی ازش گرفت و ادای احترام اخر کرد برگشت تا بیاد
منم یواش از اونجا فاصله گرفتم
دامن بالا گرفتم و فقط تا خونه میدوییم ک کسی منونبینه
هر چند دقیقم پشت سرمو نگاه میکردم ببینم هست یا نیست
ب هر جوری شد رسیدم ب خونه
تا درباز کردم پشت سزمم نگاه کردم دیدم تهیونگ از یک راه ثیگ میاد
_اوممم یادم رفتع ک این یک خداس هر کاری ازش برمیاد
پریدم تو اتاق و خودمو پهن تشک روی زمبن کردم و بایک حرکت پتو کشیدم رو سرم
جیمین حس کرذم بلند شد
من درون:ایییی بزارین نفس راحت بکشم……بعد برین بیرون………اخه انقد فعالیت😂
با حرف خودم خندم گرفته بود
جیمین:صدا چی بود انگار زلزله اومده
دوباره دراز کشید
ک تهیونگ در باز کرد و اومد پتو از روم کشید
من:😴
تهیونگ یواش زیر لب گف: این ک اینجاس😧……بیخبال
سرشو گذاشت کنارم و خوابید
صب با صدای جیمین بلند شدم : شین هه؛ تهیونگگگ بلند شین صب شده
ک در باز کرد
جیمین: دارم اصبانی میشم بلند شینننننننننن
من: وای خدا ولم کن جیمین
اومد بالا سرم و شروع کرد ب کشیدن ولی من ازشجدا نمیشدم
جیمین: وای خدا ببینش مث کنه(موجودی ک اگ به چیزی بچسبه جدا شدنش سخته) چسبیده ب پتو
من:مادر دومم پتومه ؛ این منو بزرگ کرده
جیمین:😐 ت ادم نمیشی
رفت جای تهیونگ
بدون اینک دستی بهش بزنه
تهیونگ مث جن زده ها بلند شد و گف: من بیدارم😴
جیمبن:چشمات بستس ک
تهیونگ : ببین😳😳
من:😂🤣 پاشیم بریم قصر حتما کارای زیادی موندع
تهیونگ:اره کارای زیادی دارم
من:مگ ت فراموشی نگرفتی…………جیمینننننن این داشته گولمون میزدععهههع😫جیمینننن؛ تهیونگگگگگ
جیمین: خفه شو ای بابا ؛ نه فراموشی گرفته؛ باید اینم بگم😬ک اون خدا بخشی,از زندگیشو.انتخاب میکنه ک فذاموش کنه ؛ ابن جور معلومه فقط منو تو رو میخاسته فراموش کنه
تهیونگ دیدم ک داره یک جوری نگاه میکنه
من: برین بیرون تا لباسامو عوض کنم🤗
بلند شدن مث پسرای با ادب رفتن بیرون
بعد از عوض کردن لباس هام بیرون رفتم و اونام پشت در منتظر بودن
من: امادم بریم
ته: بریم
شروع کردیم ب راه رفتن
من وسط اون دو تا قزار گرفته بودم یک حس خیلی باحالی بود انگار محافظ گرفتم
بازار نگاع کردیک ک شلوغ بود وجای سوزن انداختن نبود
من: چه جوری رد شیم
جیمین:من جلو میرم و ت پشت سرم و تهیونگم پشت سر تو شین هه تا راحت رد شیم
جیمین اون کنار میزد
ک یک دفعه از کنارم یک زد ب شونم ک میخاستم بیوفتم ولی داستایی نگهم داشت که دیدم تهیونگه
من عاشقش شده بودم اما این عشق یک طرفس و اون ب من احساسی ندارع ؛ اونم بوسه لب ساحل هم از سر دلسوزی بوده
خیلی دوست داشتم گردن سفیدشو بوس کنم ؛ اون پوست گرم و برقاش همه دیوته میکرد
تهیونگ: نمیخای بلند شی
_چیییی ااااا ببخشید☺️
سریع بنلد شدم
از بازار رد شدیم
ب یک مسیر بزرگ خلوت رسیدیم
من:مسابقه هر کی زودتر ب قصر برسه
تهیونگ: من حوصله ندارم
جیمین:میای😈
من:هانا؛ طول؛ ست ( یک دوسه)
شروع کردن ب بدوکردن اولش من اول بودم ک دیدم اون دوتا سریع از گنارم رد شدن
من: تهیونگگگگ مثلا ت حوصلهعهه نداشتیاااا😄
تهیونگ همون جوری ک داشت بدو میکرد: نمیخام ببازم
یکم ازم فاصله گرفتن و نتونستم ببینم
تا اینک اونا دیدم ک وایستادن
_چرا وایستادن؟؟
بدو کردم رسبدم بهشون ک
من : چیشدع؟
ک دیدم دارن ب رو ب روشون نگاه میکنن
من: اینا کین
با دقت ک نگاه کردم رییس شون همون مردی بود ک دیشب تهیونگ باهاشون ملاقات کرده بود😰
من : اینا کین؟
جیمین یک نگاهب تهیونگ کرد و گف:نگو ک قبول کردیش😥
تهیونگ یک لبخند ملیح ب جیمین زد و گف: من قبولش کردم
جیمین رفت یقه تهیونگو گرفت و گف: روانییییی بخاطرچییییی ؛ زندگی خودتو نابود کردی میفهمی😭
جیمین داشت گریه میکرد ینی تهیونگ چیکار کرده بود………
🌴 #kook 🌴
پارت ۱۵
تهیونگو دیذم ک داره با یک مرد سیاه پوش صحبت میکنه
_ینی کیه یکلطحظه دیدم تهیونگ نبم رخ ب طرف درختای سمت من نگاه کرد فک کنم حضورمو احساس کرد
یک چیزی ازش گرفت و ادای احترام اخر کرد برگشت تا بیاد
منم یواش از اونجا فاصله گرفتم
دامن بالا گرفتم و فقط تا خونه میدوییم ک کسی منونبینه
هر چند دقیقم پشت سرمو نگاه میکردم ببینم هست یا نیست
ب هر جوری شد رسیدم ب خونه
تا درباز کردم پشت سزمم نگاه کردم دیدم تهیونگ از یک راه ثیگ میاد
_اوممم یادم رفتع ک این یک خداس هر کاری ازش برمیاد
پریدم تو اتاق و خودمو پهن تشک روی زمبن کردم و بایک حرکت پتو کشیدم رو سرم
جیمین حس کرذم بلند شد
من درون:ایییی بزارین نفس راحت بکشم……بعد برین بیرون………اخه انقد فعالیت😂
با حرف خودم خندم گرفته بود
جیمین:صدا چی بود انگار زلزله اومده
دوباره دراز کشید
ک تهیونگ در باز کرد و اومد پتو از روم کشید
من:😴
تهیونگ یواش زیر لب گف: این ک اینجاس😧……بیخبال
سرشو گذاشت کنارم و خوابید
صب با صدای جیمین بلند شدم : شین هه؛ تهیونگگگ بلند شین صب شده
ک در باز کرد
جیمین: دارم اصبانی میشم بلند شینننننننننن
من: وای خدا ولم کن جیمین
اومد بالا سرم و شروع کرد ب کشیدن ولی من ازشجدا نمیشدم
جیمین: وای خدا ببینش مث کنه(موجودی ک اگ به چیزی بچسبه جدا شدنش سخته) چسبیده ب پتو
من:مادر دومم پتومه ؛ این منو بزرگ کرده
جیمین:😐 ت ادم نمیشی
رفت جای تهیونگ
بدون اینک دستی بهش بزنه
تهیونگ مث جن زده ها بلند شد و گف: من بیدارم😴
جیمبن:چشمات بستس ک
تهیونگ : ببین😳😳
من:😂🤣 پاشیم بریم قصر حتما کارای زیادی موندع
تهیونگ:اره کارای زیادی دارم
من:مگ ت فراموشی نگرفتی…………جیمینننننن این داشته گولمون میزدععهههع😫جیمینننن؛ تهیونگگگگگ
جیمین: خفه شو ای بابا ؛ نه فراموشی گرفته؛ باید اینم بگم😬ک اون خدا بخشی,از زندگیشو.انتخاب میکنه ک فذاموش کنه ؛ ابن جور معلومه فقط منو تو رو میخاسته فراموش کنه
تهیونگ دیدم ک داره یک جوری نگاه میکنه
من: برین بیرون تا لباسامو عوض کنم🤗
بلند شدن مث پسرای با ادب رفتن بیرون
بعد از عوض کردن لباس هام بیرون رفتم و اونام پشت در منتظر بودن
من: امادم بریم
ته: بریم
شروع کردیم ب راه رفتن
من وسط اون دو تا قزار گرفته بودم یک حس خیلی باحالی بود انگار محافظ گرفتم
بازار نگاع کردیک ک شلوغ بود وجای سوزن انداختن نبود
من: چه جوری رد شیم
جیمین:من جلو میرم و ت پشت سرم و تهیونگم پشت سر تو شین هه تا راحت رد شیم
جیمین اون کنار میزد
ک یک دفعه از کنارم یک زد ب شونم ک میخاستم بیوفتم ولی داستایی نگهم داشت که دیدم تهیونگه
من عاشقش شده بودم اما این عشق یک طرفس و اون ب من احساسی ندارع ؛ اونم بوسه لب ساحل هم از سر دلسوزی بوده
خیلی دوست داشتم گردن سفیدشو بوس کنم ؛ اون پوست گرم و برقاش همه دیوته میکرد
تهیونگ: نمیخای بلند شی
_چیییی ااااا ببخشید☺️
سریع بنلد شدم
از بازار رد شدیم
ب یک مسیر بزرگ خلوت رسیدیم
من:مسابقه هر کی زودتر ب قصر برسه
تهیونگ: من حوصله ندارم
جیمین:میای😈
من:هانا؛ طول؛ ست ( یک دوسه)
شروع کردن ب بدوکردن اولش من اول بودم ک دیدم اون دوتا سریع از گنارم رد شدن
من: تهیونگگگگ مثلا ت حوصلهعهه نداشتیاااا😄
تهیونگ همون جوری ک داشت بدو میکرد: نمیخام ببازم
یکم ازم فاصله گرفتن و نتونستم ببینم
تا اینک اونا دیدم ک وایستادن
_چرا وایستادن؟؟
بدو کردم رسبدم بهشون ک
من : چیشدع؟
ک دیدم دارن ب رو ب روشون نگاه میکنن
من: اینا کین
با دقت ک نگاه کردم رییس شون همون مردی بود ک دیشب تهیونگ باهاشون ملاقات کرده بود😰
من : اینا کین؟
جیمین یک نگاهب تهیونگ کرد و گف:نگو ک قبول کردیش😥
تهیونگ یک لبخند ملیح ب جیمین زد و گف: من قبولش کردم
جیمین رفت یقه تهیونگو گرفت و گف: روانییییی بخاطرچییییی ؛ زندگی خودتو نابود کردی میفهمی😭
جیمین داشت گریه میکرد ینی تهیونگ چیکار کرده بود………
🌴 #kook 🌴
۷.۳k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.