سناریو کوتاه✨🍷
مدتی بود که مردجوون با معشوقش تماس نگرفته بود...
مدتی بود که صحبت نمی کردن...
آخرین تماس به این مضمون بود:«تهیونگااا!..دوستت دارم!...»
بعد از این جمله صدای انفجار بزرگی شنیده شد..
تماس قطع شد...
جسد آغشته به خون معشوقش رو به سختی از زیر آوار بیرون کشیدن...
توهمات مردجوون اون رو به شدت آزار می داد...
خودش رو توی اتاق تاریکی می دید..
تلفن های همراه زیادی دور و برش بودن و خاموش و روشن می شدن...صدای معشوقش جونگکوک از تلفن ها پخش می شد...
+تهیونگ باهام حرف بزن...
+دوستت دارم تهیونگ...
+ترکم نکن!!...
+من منتظر تماستم...
_بسههههه!!...بسههه!...
دستاش رو روی گوشاش می ذاره و با صدای بلند شروع به گریه کردن می کنه...اما خیس شدن صورتش با قطرات اشک،چیزی رو درست نمی کنه...می کنه؟....
#shortscenarios_by_myj
مدتی بود که صحبت نمی کردن...
آخرین تماس به این مضمون بود:«تهیونگااا!..دوستت دارم!...»
بعد از این جمله صدای انفجار بزرگی شنیده شد..
تماس قطع شد...
جسد آغشته به خون معشوقش رو به سختی از زیر آوار بیرون کشیدن...
توهمات مردجوون اون رو به شدت آزار می داد...
خودش رو توی اتاق تاریکی می دید..
تلفن های همراه زیادی دور و برش بودن و خاموش و روشن می شدن...صدای معشوقش جونگکوک از تلفن ها پخش می شد...
+تهیونگ باهام حرف بزن...
+دوستت دارم تهیونگ...
+ترکم نکن!!...
+من منتظر تماستم...
_بسههههه!!...بسههه!...
دستاش رو روی گوشاش می ذاره و با صدای بلند شروع به گریه کردن می کنه...اما خیس شدن صورتش با قطرات اشک،چیزی رو درست نمی کنه...می کنه؟....
#shortscenarios_by_myj
۱۴.۴k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.