پارت سوم تلخ و شیرین

من:
نمیدونم شاید دیونه شده بود . تا نگاش میکردم صورتش رو به دیوار می کرد . خلاصه کار هامو انجام دادم و از اتاق بیرون رفتم . برام عجیب بود چرا اونجوری نگام میکرد . البته فقط اون نبود . اونجا آدمی برام آشنا بود که صورتش کامل پوشونده بود . چشماش خونی بود انگار . ترسناک به نظر میرسید . وقتی نگاش میکردم یاد مونجین می افتادم(قبلا توی یه زیر زمین زندگی میکردم . و اون پسری بود که به من حرکات رزمی یاد میداد .اوایل باهم خوب بودیم . حتی اون عاشقم بود ولی وقتی بهمون دستور دادن بریم و عملیاتی رو انجام بدیم رابطمون نابود شد اون به دنبال خون من و من به دنبال خون اون)رسیدم خونه . خودم رو ولو کردم رو تخت
و برای خالی کردن انرژیم دو تا جیغ زدم و بعد خوابیدم .
جونگ کوک:
از ذهنم خارج نمیشد . . . لعنتی جذاب . . . فردا کارش دارم .
توی همین فکرا بود که وی زد روی شونم و با تعجب گفت :
چرا لپات گل انداخته؟ کمی هول کردم و با لکنت گفتم :مممم . . . مممن . . . نههههه . . . تتتتت . . . تو چرا لپ گل انداخته.
گفت:نامجون هیونگ سیلی زد بهم . شک شدم . . . چییی؟
نامجون هیونگگگ؟ به لبخند مستطیلی گشاد زد و گفت:شوخی کردم خودم زدم...