دوپارتی جیهوپـــ1
تمام خواستش فرار کردن ازین جزیره ی کوچیک بود... ولی خانوادش نمیزاشتن... چرا باید کل عمرشو تو ی جزیره کوچیک با ادمایی ک مغزشون از حالت نرمال کوچیک تره زندگی کنه؟... البته اون جرعت فرار کردن و نداشت، وگرنه تا الان هزاران بار فرار کرده بود... ولی همه چی داره تغییر میکنه... فقط با ی ادم جدید تو زندگیش، همه چیز داره ب خواسته هاش نزدیک میشه... ب تنها کسی ک بهش اعتماد داره زنگ زد و باهاش سمت درختای نخل قرار گذاشت...
_باورم نمیشه... کل راهو دوییدم... مطمعن نیستم اگ مامانت بفهمه زندم بزاره...
انقدر نفس نفس میزد ک حتی گفتن همین چند کلمه هم مثل راه رفتن رو گدازه بود... خم شده بود و دستاش و رو زانوهاش محکم کرده بود...
+خودتو لوس نکن، مثلا این اخرین باره ک همو میبینیم.
اخرین بار؟ واو، یکم زودتر لو داد... خودشم از گفتنش تعجب کرد... قرار نبود اینجوری بگه... ولی خب مشخصه جیهوپ باور نکرد و فقط خندید... صاف ایستاد و دست ب کمر، با چشمای ریز شده بهش خیره شد...
_نکنه قراره بمیرم و خبر ندارم؟
+اه اه چندش... ن خیر. من قراره ازینجا برم... برم ک ن، ی جورایی فرار کنم... اخرین توریستایی ک اومدن و دیدی؟ اون پسره ک موهاش بلوند بود... قراره باهاش اخر شب ازینجا برم...
او، میخواد بره؟ خب، هیچوقت فکرشو نمیکرد قراره دختر کوچولوش واقعا فرار کنه... ولی انگار این دفعه جدی بود...
_ات، گوش کن... من خیلی وقته میخواستم بهت بگم، ولی فکر میکردم بیشتر وقت دارم... دوست دارم ات... میشه بی خیال رفتن بشی؟... من تک تک لحظاتی ک میتونیم باهم بسازیم و تصور کردم... نمیتونم باور کنم قبل ازینکه حتی درست بهت اعتراف کنم بزاری بری...
_باورم نمیشه... کل راهو دوییدم... مطمعن نیستم اگ مامانت بفهمه زندم بزاره...
انقدر نفس نفس میزد ک حتی گفتن همین چند کلمه هم مثل راه رفتن رو گدازه بود... خم شده بود و دستاش و رو زانوهاش محکم کرده بود...
+خودتو لوس نکن، مثلا این اخرین باره ک همو میبینیم.
اخرین بار؟ واو، یکم زودتر لو داد... خودشم از گفتنش تعجب کرد... قرار نبود اینجوری بگه... ولی خب مشخصه جیهوپ باور نکرد و فقط خندید... صاف ایستاد و دست ب کمر، با چشمای ریز شده بهش خیره شد...
_نکنه قراره بمیرم و خبر ندارم؟
+اه اه چندش... ن خیر. من قراره ازینجا برم... برم ک ن، ی جورایی فرار کنم... اخرین توریستایی ک اومدن و دیدی؟ اون پسره ک موهاش بلوند بود... قراره باهاش اخر شب ازینجا برم...
او، میخواد بره؟ خب، هیچوقت فکرشو نمیکرد قراره دختر کوچولوش واقعا فرار کنه... ولی انگار این دفعه جدی بود...
_ات، گوش کن... من خیلی وقته میخواستم بهت بگم، ولی فکر میکردم بیشتر وقت دارم... دوست دارم ات... میشه بی خیال رفتن بشی؟... من تک تک لحظاتی ک میتونیم باهم بسازیم و تصور کردم... نمیتونم باور کنم قبل ازینکه حتی درست بهت اعتراف کنم بزاری بری...
۱۸.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.