رمان عشق برازنده من
پارت ۲۲
پدر لیا: پسرم بیا اینجا ببینم(هم اکنون کوک رو در آغوشش میکشد و بغلش میکند)خب بریم سر اصل مطلب شما ها تا وقتی که باهم ازدواج نکردین و رسما زن و شوهر نشدین پیش هم نمیخابین و زیاد ب هم نزلیک نمیشین خب؟؟
کوک و لیا : ولی اخه...
پدر لیا: ولی و اگر نداره همین که گفتمم
کوک و لیا: باش😔
پدر لیا: خب پسرم کوک تو همینجا رو کاناپه میخابی و دخترم میری تو اتاقت🙂
لیا: بابا واقعا جدی هستی دیگ اره؟
پدر لیا: اره کاملا هم جدی ام😊
لیا: ولی بابا ما قراراعه ازدواج کنیم خب اینا واس چیهه
پدر لیا: همین که گفتم حرف نباشه برو بخاب ببینم
لیا: باش شب بخیر.شببخیر عشقم🙂💋
کوک: شب بخیر نفسم🙁💋
پدر لیا: خیلی خب برین بخابین دیگ بسه فردا قرارعه بریمم برین استراحت کنین شب بخیر
فردا از زبان لیا**
خیلی خوشحالم که بابام قبول کرد وایی امروز قرارعه بریم کره و قرارعه با عشق زندگیمم ازدواج کنممم(خر شانس😢) چمدونمو جمع کردم و رفتم پایین سوار ماشین شدیم ساعت ۴ بعد ظهر قرار بود پرواز کنیمم الان ساعت ۳ و نیمه رسیدیم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم هندزفریمو گذاشتم گوشم که کم کم خوابم برد...
از زبان کوک**
وقتی سوار هواپیما شدیمم لیا کنارم نشسته بود و منم ب این فکر میکردم که خیلی خوب شد که قبول کرد ما ازدواج کنیمم واقعا خیلی خوشحالمم حواسم پرت بود و داشتم به اینا فکر میکردم که دیدم لیا سرشو گذاشته رو سینم و بغلم کرده و خابیده واییی کیوت🥺میخاستم ببوسمش که چشمم به پدرش خورد که داره اینجوری نگام میکنه🤨🤨(جررر پدرش از اون پدراس😂) من یکم ترسیدم چون قبلا گفته بود قبل از ازدواج زیاد بهم نزلیک نباشیم هنوز نمیدونه دخترشو خیلی وقته برا خودم کردمش😌 بیخیال اینا شدم و دیدم هنوز ۴ ساعت مونده ب کره منم یکم خابیدمم تا برسیمم....
پدر لیا: پسرم بیا اینجا ببینم(هم اکنون کوک رو در آغوشش میکشد و بغلش میکند)خب بریم سر اصل مطلب شما ها تا وقتی که باهم ازدواج نکردین و رسما زن و شوهر نشدین پیش هم نمیخابین و زیاد ب هم نزلیک نمیشین خب؟؟
کوک و لیا : ولی اخه...
پدر لیا: ولی و اگر نداره همین که گفتمم
کوک و لیا: باش😔
پدر لیا: خب پسرم کوک تو همینجا رو کاناپه میخابی و دخترم میری تو اتاقت🙂
لیا: بابا واقعا جدی هستی دیگ اره؟
پدر لیا: اره کاملا هم جدی ام😊
لیا: ولی بابا ما قراراعه ازدواج کنیم خب اینا واس چیهه
پدر لیا: همین که گفتم حرف نباشه برو بخاب ببینم
لیا: باش شب بخیر.شببخیر عشقم🙂💋
کوک: شب بخیر نفسم🙁💋
پدر لیا: خیلی خب برین بخابین دیگ بسه فردا قرارعه بریمم برین استراحت کنین شب بخیر
فردا از زبان لیا**
خیلی خوشحالم که بابام قبول کرد وایی امروز قرارعه بریم کره و قرارعه با عشق زندگیمم ازدواج کنممم(خر شانس😢) چمدونمو جمع کردم و رفتم پایین سوار ماشین شدیم ساعت ۴ بعد ظهر قرار بود پرواز کنیمم الان ساعت ۳ و نیمه رسیدیم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم هندزفریمو گذاشتم گوشم که کم کم خوابم برد...
از زبان کوک**
وقتی سوار هواپیما شدیمم لیا کنارم نشسته بود و منم ب این فکر میکردم که خیلی خوب شد که قبول کرد ما ازدواج کنیمم واقعا خیلی خوشحالمم حواسم پرت بود و داشتم به اینا فکر میکردم که دیدم لیا سرشو گذاشته رو سینم و بغلم کرده و خابیده واییی کیوت🥺میخاستم ببوسمش که چشمم به پدرش خورد که داره اینجوری نگام میکنه🤨🤨(جررر پدرش از اون پدراس😂) من یکم ترسیدم چون قبلا گفته بود قبل از ازدواج زیاد بهم نزلیک نباشیم هنوز نمیدونه دخترشو خیلی وقته برا خودم کردمش😌 بیخیال اینا شدم و دیدم هنوز ۴ ساعت مونده ب کره منم یکم خابیدمم تا برسیمم....
۵۱.۳k
۲۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.