گس لایتر/ پارت ۳۱۶
فلش بک به یک ماه پیش:
همینکه وارد مطب شد منشی از جا پرید انگار که شوکه شده بود... و سریعا به سمت اتاق جی وو رفت و اونو همراه خودش آورد...
جونگکوک بدون هیچ واکنشی سرجا ایستاده بود و عکس العملی نشون نداد... سکوت کرد و فقط به جی وو و منشیش نگاه کرد که از وجودش هراسون شده بودن...
جی وو عصبانی روبروش قد علم کرد و با چینی که میون ابروهاش افتاده بود به تندی پرسید:
باز چی شده جئون؟ بازم اومدی مطبمو به هم بریزی و داد و هوار راه بندازی؟
جونگکوک: نه... باید حرف بزنیم...
به خونسردی گفت و سکوت کرد...
جی وو: هیچ حرفی نداریم... از اینجا برو!
بهش پشت کرد و میخواست بره...
جونگکوک: هرکاری کردم به تلافی کارای خودت بوده... توی رابطه منو بایول دخالت کردی! بچمو مخفی کردی... باید تاوان میدادی!
جی وو: ولی همه چی از تو شروع شد!
جونگکوک: دیگه مهم نیست... مسئله ی جدیدی داریم
جی وو: چی؟
جونگکوک: به اتاقت دعوتم کن تا بگم...
پوفی کشید و وقتی چاره ای ندید به سمت اتاقش رفت
جی وو: دنبالم بیا...
در رو پشت سرش بست و روی صندلی جلوی میزش نشست... طرز نشستنش همیشه راحت و ولو بود... طوری که تصور میکردی اونجا متعلق به خودشه...
جی وو نگاهی به طرز نشستنش انداخت و نفس کلافشو از بینیش آزاد کرد
جی وو: خب... حرفتو بزن
جونگکوک: باید کمکم کنی
جی وو: کمکت کنم ؟ در چه مورد؟ در ضمن... با من آمرانه حرف نزن! بایدی در کار نیست! اگر دلم بخواد کمک میکنم
جونگکوک: باشه... از اونجا که برای دعوا نیومدم این دفعه رو کوتاه میام... چون الان تنها اولویتم اینه که کمکم کنی بایولم برگرده پیشم
جی وو: من؟
جونگکوک: آره... اون هنوز تردید داره... باید برطرف شه... میخوام بهش بگی که من مشکلات و اختلالای قلبمو ندارم... حرف تو رو باور میکنه
جی وو: همینطوری که نمیشه اینو بگم.. تازه من که فک میکنم تغییری نکردی!
جونگکوک: اعصاب منو بهم نریز!
جی وو: دارم جدی میگم! اگر قرار باشه زندگیشو روی حرف من بسازه پس باید مطمئن باشم و باهاش حرف بزنم
جونگکوک: چیکار باید بکنم که مطمئن بشی؟
جی وو: جلسات تراپی!
جونگکوک: چی؟
جی وو: بله... درست شنیدی... باید جلسات تراپی بیای و باهم صحبت کنیم اونوقت میگم اختلال داری یا نه!
جونگکوک: فکرشم نکن! من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم... از حرفای کلیشه ای شما روانشناسا خوشم نمیاد... همتونم فقط یه چیز بلدین... مشکلات آدما ریشه در کودکی داره!!...
خودکار توی دستشو چرخوند و به لحن جدی جونگکوک توجه کرد... موقع بیان کردن جملش توی صورتش خشم بود...
جی وو: اگه مسخرس... چرا انقد تو رو ناراحت کرد؟...
از جاش بلند شد و با نگاه عاقل اندر سفیهی به جی وو گفت: فراموشش کن هرچی گفتم رو!
جی وو: چرا انقد ترسویی؟ از حرف زدن میترسی؟ نگرانی که کسی دربارت چیزی بفهمه؟
جونگکوک: نه... میخوام برم پیش کس دیگه که بتونه بدون باز کردن پرونده های بسته شده ی زندگیم مشکلمو حل کنه..
همینکه وارد مطب شد منشی از جا پرید انگار که شوکه شده بود... و سریعا به سمت اتاق جی وو رفت و اونو همراه خودش آورد...
جونگکوک بدون هیچ واکنشی سرجا ایستاده بود و عکس العملی نشون نداد... سکوت کرد و فقط به جی وو و منشیش نگاه کرد که از وجودش هراسون شده بودن...
جی وو عصبانی روبروش قد علم کرد و با چینی که میون ابروهاش افتاده بود به تندی پرسید:
باز چی شده جئون؟ بازم اومدی مطبمو به هم بریزی و داد و هوار راه بندازی؟
جونگکوک: نه... باید حرف بزنیم...
به خونسردی گفت و سکوت کرد...
جی وو: هیچ حرفی نداریم... از اینجا برو!
بهش پشت کرد و میخواست بره...
جونگکوک: هرکاری کردم به تلافی کارای خودت بوده... توی رابطه منو بایول دخالت کردی! بچمو مخفی کردی... باید تاوان میدادی!
جی وو: ولی همه چی از تو شروع شد!
جونگکوک: دیگه مهم نیست... مسئله ی جدیدی داریم
جی وو: چی؟
جونگکوک: به اتاقت دعوتم کن تا بگم...
پوفی کشید و وقتی چاره ای ندید به سمت اتاقش رفت
جی وو: دنبالم بیا...
در رو پشت سرش بست و روی صندلی جلوی میزش نشست... طرز نشستنش همیشه راحت و ولو بود... طوری که تصور میکردی اونجا متعلق به خودشه...
جی وو نگاهی به طرز نشستنش انداخت و نفس کلافشو از بینیش آزاد کرد
جی وو: خب... حرفتو بزن
جونگکوک: باید کمکم کنی
جی وو: کمکت کنم ؟ در چه مورد؟ در ضمن... با من آمرانه حرف نزن! بایدی در کار نیست! اگر دلم بخواد کمک میکنم
جونگکوک: باشه... از اونجا که برای دعوا نیومدم این دفعه رو کوتاه میام... چون الان تنها اولویتم اینه که کمکم کنی بایولم برگرده پیشم
جی وو: من؟
جونگکوک: آره... اون هنوز تردید داره... باید برطرف شه... میخوام بهش بگی که من مشکلات و اختلالای قلبمو ندارم... حرف تو رو باور میکنه
جی وو: همینطوری که نمیشه اینو بگم.. تازه من که فک میکنم تغییری نکردی!
جونگکوک: اعصاب منو بهم نریز!
جی وو: دارم جدی میگم! اگر قرار باشه زندگیشو روی حرف من بسازه پس باید مطمئن باشم و باهاش حرف بزنم
جونگکوک: چیکار باید بکنم که مطمئن بشی؟
جی وو: جلسات تراپی!
جونگکوک: چی؟
جی وو: بله... درست شنیدی... باید جلسات تراپی بیای و باهم صحبت کنیم اونوقت میگم اختلال داری یا نه!
جونگکوک: فکرشم نکن! من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم... از حرفای کلیشه ای شما روانشناسا خوشم نمیاد... همتونم فقط یه چیز بلدین... مشکلات آدما ریشه در کودکی داره!!...
خودکار توی دستشو چرخوند و به لحن جدی جونگکوک توجه کرد... موقع بیان کردن جملش توی صورتش خشم بود...
جی وو: اگه مسخرس... چرا انقد تو رو ناراحت کرد؟...
از جاش بلند شد و با نگاه عاقل اندر سفیهی به جی وو گفت: فراموشش کن هرچی گفتم رو!
جی وو: چرا انقد ترسویی؟ از حرف زدن میترسی؟ نگرانی که کسی دربارت چیزی بفهمه؟
جونگکوک: نه... میخوام برم پیش کس دیگه که بتونه بدون باز کردن پرونده های بسته شده ی زندگیم مشکلمو حل کنه..
۱۹.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.