𝙽𝚅𝙴𝚁 𝚃𝚆𝙸𝙲𝙴 🍂
" از پله ها پایین اومدی و پشت میز شام کنار همسرت نشستی ، بشقابتو از جلوت برداشت و مقداری سوپ داخلش ریخت و گذاشت جلوت.
لبخندی بهش زدی و خیلی آروم مشغول خوردن شدی
محوت شده بود بدون اینکه حتی پلک بزنه ، نگاهت که به نگاش افتاد سریع نگاهتو ازش گرفتی و...
هوسوک: امروز رفته بودی دکتر اره؟
ا/ت: چ...چی ، خب آره رفته بودم ، یکم حالم خوب نبود
هوسوک: چِت شده بود؟
ا/ت: یکم احساس سرماخوردگی کردم
هوسوک: از کی تاحالا برای سرما خوردگی میری پیش دکتر زنان؟ (بچه ها منظورم از این دکترا که به خانومای باردار رسیدگی میکنن 😹)
ا/ت:خب....اون یکی از دوستام بود ، گفت میتونه یه نگاه بهم بندازه
هوسوک: پس این چیه؟
برگه ای رو جلوت گذاشت چشمت که به برگه خورد ترسیدی ، به خودت لعنت فرستادی که دوباره شوهر مافیاتو دست کم گرفتی...
هوسوک: با توام گفتم این چیه؟
ا/ت: اونجور که فک میکنی نیست.
هوسوک: چجوری فک میکنم ، نوبت گرفتی که بچه منو سقط کنی؟
از پشت میز بلند شدی و یکم ازش دور شدی ولی اونم هم زمان با تو بلند شد.
هر قدم که به عقب میرفتی یه قدم جلو میومد ، آخر سر به دیوار برخورد کردی و با ترس گفتی :...
ا/ت: م...من حامله نیستم.
خیلی عصبی غرید : منو عصبی نکن من میدونم بچه من تو شکمته.
ترسیدی خیلی زیاد ، دوست نداشتی اون بچه رو هم مثل خودشون بزرگ کنن اگه بین اون همه آدمکش و مافیا بزرگ میشد قطعا مثل اونا میشد.
سرتو پایین انداختی و با صدای کمی گفتی : من حامله نیستم...!!
با این حرفت باز عصبی شد و به دیوار پشت سرت مشت زد و فریاد کشید :...
هوسوک: چرا چیزی که مال منه رو ازم مخفی میکنی؟ چرا راست راست تو چشای من نگا میکنی و دروغ میگی. حیف که الان نمیتونم کاریت داشته باشم حیف..! وگرنه یادت میدادم که دروغ گفتن به من یعنی چی.
•تک پارتی•
▪︎ادامشو تو بگو▪︎
لبخندی بهش زدی و خیلی آروم مشغول خوردن شدی
محوت شده بود بدون اینکه حتی پلک بزنه ، نگاهت که به نگاش افتاد سریع نگاهتو ازش گرفتی و...
هوسوک: امروز رفته بودی دکتر اره؟
ا/ت: چ...چی ، خب آره رفته بودم ، یکم حالم خوب نبود
هوسوک: چِت شده بود؟
ا/ت: یکم احساس سرماخوردگی کردم
هوسوک: از کی تاحالا برای سرما خوردگی میری پیش دکتر زنان؟ (بچه ها منظورم از این دکترا که به خانومای باردار رسیدگی میکنن 😹)
ا/ت:خب....اون یکی از دوستام بود ، گفت میتونه یه نگاه بهم بندازه
هوسوک: پس این چیه؟
برگه ای رو جلوت گذاشت چشمت که به برگه خورد ترسیدی ، به خودت لعنت فرستادی که دوباره شوهر مافیاتو دست کم گرفتی...
هوسوک: با توام گفتم این چیه؟
ا/ت: اونجور که فک میکنی نیست.
هوسوک: چجوری فک میکنم ، نوبت گرفتی که بچه منو سقط کنی؟
از پشت میز بلند شدی و یکم ازش دور شدی ولی اونم هم زمان با تو بلند شد.
هر قدم که به عقب میرفتی یه قدم جلو میومد ، آخر سر به دیوار برخورد کردی و با ترس گفتی :...
ا/ت: م...من حامله نیستم.
خیلی عصبی غرید : منو عصبی نکن من میدونم بچه من تو شکمته.
ترسیدی خیلی زیاد ، دوست نداشتی اون بچه رو هم مثل خودشون بزرگ کنن اگه بین اون همه آدمکش و مافیا بزرگ میشد قطعا مثل اونا میشد.
سرتو پایین انداختی و با صدای کمی گفتی : من حامله نیستم...!!
با این حرفت باز عصبی شد و به دیوار پشت سرت مشت زد و فریاد کشید :...
هوسوک: چرا چیزی که مال منه رو ازم مخفی میکنی؟ چرا راست راست تو چشای من نگا میکنی و دروغ میگی. حیف که الان نمیتونم کاریت داشته باشم حیف..! وگرنه یادت میدادم که دروغ گفتن به من یعنی چی.
•تک پارتی•
▪︎ادامشو تو بگو▪︎
۱۹.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.