گس لایتر/پارت ۲۱۱
دست نوازش مادرانشو به آرومی روی سرش میکشید... به چشماش خیره بود.. تیله های مشکی رنگ پسربچه روی صورت مادرش ثابت بود...
پسربچه دست خواهش کودکانشو بالا میاورد و تکون میداد تا به صورت مادرش برسه... به تازگی از دهنش کلمه ی اوما شنیده بودن... اما بجز یکی دو بار بیشتر تکرارش نکرده بود...
دوتا دندون جلویی فک پایینش بیرون اومده بودن... وقتی با صدای دلنشینش میخندید دندوناش پیدا میشد...
گونه ی پسرشو بوسید و از زیر گردنش بوی بچشو استشمام کرد...
بایول: جونگ هونا... چقد خوبه تو رو دارم...
.
.
چند روز اخیر برای بایول پر از اتفاقات شوکه کننده و غیر قابل پیش بینی بود... توی چنین مدت کوتاهی زندگیش به این سرعت تغییر کرده بود و با تحولات غیر قابل اجتنابی درگیر شده بود... هضم همه ی اینها باهم به آسونی صورت نمیگرفت! اون هم برای دختری که در کمال رفاه و آسایش مادی و معنوی توی خانوادش رشد کرده بود... .
هنوز کسی نفهمیده بود بایول وارد چه بحران روحی ای شده...
همه... از جمله مادرش و خواهرش ناراحتیشو طبیعی میدونستن چون اون خیانت دیده بود پس اینکه غمگین باشه و آشفته بنظر بیاد براشون عجیب نبود...
اما قضیه به همین سادگی که اونا فک میکردن تموم نمیشد!...
کنار جونگ هون دراز کشید تا اونو بخوابونه...
توی این سکوت و تنهایی ای که داشت افکار پریشون فرصت خوبی برای نفوذ به ذهنش بدست آوردن...
حرفای بورام رو به یاد آورد... اون بین حرفاش گفته بود که جونگکوک اختلال بیزاری جنسی داشته!... و همراه بورام تونسته درمانش کنه... با مرور این موضوع غم سنگینی روی قلبش چنبره زد... چرا پیش خودش نیومده بود؟... یعنی جونگکوک حتی در این حد اونو محرم خودش نمیدونست که مشکلشو بهش بگه؟ یعنی تمام مدت فقط مهره ی بازی جونگکوک شده بود تا چیزایی که میخواد رو بدست بیاره!...
این سوالات و فکرای دیگه ای که فکرشو مشوش کرده بودن مدام توی سرش میچرخید...
تردید همیشه قدرت از هم پاشیدن روان انسان رو داره... نمیتونست این غبار تردید رو از روی ذهن و قلبش کنار بزنه... با اینکه حالا بدنبال جدا شدن بود ولی قصد داشت جواب سوالاتش رو پیدا کنه...
با اینکه دیر شده بود ولی حالا میفهمید چرا جونگکوک اون کارت ویزیت روانشناس رو چرا توی جیبش داشت... چون برای خودش بود!!... با اینکه همون موقعم بهش شک کرده بود ولی هرگز نمیخواست باور کنه که ممکنه مرد زندگیش باهاش روراست نباشه... ترجیح میداد حرفشو باور کنه...
آماده شد که پیش اون روانشناس بره و مستقیما از اون توضیخ بخواد...
*****
یون ها با کلافگی گوشیشو روی تختش انداخت و از اتاق بیرون رفت... از عمد گوشیشو برنداشت تا کمی به دور از تنش ها قرار بگیره و آرامش پیدا کنه...
توی سالن که رسید بایول رو در کنار مادرش دید...
با لحنی شاکیانه و صدای نسبتا بلند و با همون زبون نیش دارش شروع به اعتراض و ملامت خانوادش کرد...
یون ها: حتی دیگه جرئت نمیکنم از خونه بیرون برم... هرجا میری خبرنگارا گیرت میارن... گوشیمو که دست میگیرم همه اخبار مربوط به ما رو میفرستن و میپرسن صحت داره یا شایعس!!!...
بایول سرشو پایین انداخت و احساس شرمندگی کرد... متوجه بود که تمام حرفای یون ها متوجه اونه...
بایول: من متاسفم اونی... زندگی تورو هم خراب کردم....
کیفشو برداشت و درحالیکه به وضوح ناراحتیش مشخص بود از یون ها و نابی فاصله گرفت... حتی موقع رفتن با صدای بلند پسرشو به جی وون سپرد تا اونا متوجه ناراحتیش بشن...
بایول: خانوم جی وون... لطفا مراقب جونگ هون باشین... زود برمیگردم
-چشم خانوم...
نابی نگاهی معنادار و از سر ملامت به یون ها انداخت...
نابی: مگه نمیبینی چقدر حالش بده؟ اونم فریب خورده... البته خیلی بیشتر از ما!... داری کاری میکنی حتی توی عمارت پدرش هم احساس آرامش نداشته باشه!
یون ها: من عصبی بودم... کلی خبرای بد شنیدم... ایل دونگ مدام زنگ میزنه و من نمیخوام جوابشو بدم... دیگه نمیتونم شرکت برم چون نمیخوام با اون آدمای دروغگو روبرو بشم!
نابی: باشه دخترم.. باشه عزیزم... میدونم توام وضعیتت مناسب نیست... در حقیقت... این موضوع روی هممون تاثیر خواهد گذاشت و این تازه شروعشه!... حداقل کاری نکن خودمون سه نفر هم از هم بیزار بشیم!
یون ها: فهمیدم!
********
پسربچه دست خواهش کودکانشو بالا میاورد و تکون میداد تا به صورت مادرش برسه... به تازگی از دهنش کلمه ی اوما شنیده بودن... اما بجز یکی دو بار بیشتر تکرارش نکرده بود...
دوتا دندون جلویی فک پایینش بیرون اومده بودن... وقتی با صدای دلنشینش میخندید دندوناش پیدا میشد...
گونه ی پسرشو بوسید و از زیر گردنش بوی بچشو استشمام کرد...
بایول: جونگ هونا... چقد خوبه تو رو دارم...
.
.
چند روز اخیر برای بایول پر از اتفاقات شوکه کننده و غیر قابل پیش بینی بود... توی چنین مدت کوتاهی زندگیش به این سرعت تغییر کرده بود و با تحولات غیر قابل اجتنابی درگیر شده بود... هضم همه ی اینها باهم به آسونی صورت نمیگرفت! اون هم برای دختری که در کمال رفاه و آسایش مادی و معنوی توی خانوادش رشد کرده بود... .
هنوز کسی نفهمیده بود بایول وارد چه بحران روحی ای شده...
همه... از جمله مادرش و خواهرش ناراحتیشو طبیعی میدونستن چون اون خیانت دیده بود پس اینکه غمگین باشه و آشفته بنظر بیاد براشون عجیب نبود...
اما قضیه به همین سادگی که اونا فک میکردن تموم نمیشد!...
کنار جونگ هون دراز کشید تا اونو بخوابونه...
توی این سکوت و تنهایی ای که داشت افکار پریشون فرصت خوبی برای نفوذ به ذهنش بدست آوردن...
حرفای بورام رو به یاد آورد... اون بین حرفاش گفته بود که جونگکوک اختلال بیزاری جنسی داشته!... و همراه بورام تونسته درمانش کنه... با مرور این موضوع غم سنگینی روی قلبش چنبره زد... چرا پیش خودش نیومده بود؟... یعنی جونگکوک حتی در این حد اونو محرم خودش نمیدونست که مشکلشو بهش بگه؟ یعنی تمام مدت فقط مهره ی بازی جونگکوک شده بود تا چیزایی که میخواد رو بدست بیاره!...
این سوالات و فکرای دیگه ای که فکرشو مشوش کرده بودن مدام توی سرش میچرخید...
تردید همیشه قدرت از هم پاشیدن روان انسان رو داره... نمیتونست این غبار تردید رو از روی ذهن و قلبش کنار بزنه... با اینکه حالا بدنبال جدا شدن بود ولی قصد داشت جواب سوالاتش رو پیدا کنه...
با اینکه دیر شده بود ولی حالا میفهمید چرا جونگکوک اون کارت ویزیت روانشناس رو چرا توی جیبش داشت... چون برای خودش بود!!... با اینکه همون موقعم بهش شک کرده بود ولی هرگز نمیخواست باور کنه که ممکنه مرد زندگیش باهاش روراست نباشه... ترجیح میداد حرفشو باور کنه...
آماده شد که پیش اون روانشناس بره و مستقیما از اون توضیخ بخواد...
*****
یون ها با کلافگی گوشیشو روی تختش انداخت و از اتاق بیرون رفت... از عمد گوشیشو برنداشت تا کمی به دور از تنش ها قرار بگیره و آرامش پیدا کنه...
توی سالن که رسید بایول رو در کنار مادرش دید...
با لحنی شاکیانه و صدای نسبتا بلند و با همون زبون نیش دارش شروع به اعتراض و ملامت خانوادش کرد...
یون ها: حتی دیگه جرئت نمیکنم از خونه بیرون برم... هرجا میری خبرنگارا گیرت میارن... گوشیمو که دست میگیرم همه اخبار مربوط به ما رو میفرستن و میپرسن صحت داره یا شایعس!!!...
بایول سرشو پایین انداخت و احساس شرمندگی کرد... متوجه بود که تمام حرفای یون ها متوجه اونه...
بایول: من متاسفم اونی... زندگی تورو هم خراب کردم....
کیفشو برداشت و درحالیکه به وضوح ناراحتیش مشخص بود از یون ها و نابی فاصله گرفت... حتی موقع رفتن با صدای بلند پسرشو به جی وون سپرد تا اونا متوجه ناراحتیش بشن...
بایول: خانوم جی وون... لطفا مراقب جونگ هون باشین... زود برمیگردم
-چشم خانوم...
نابی نگاهی معنادار و از سر ملامت به یون ها انداخت...
نابی: مگه نمیبینی چقدر حالش بده؟ اونم فریب خورده... البته خیلی بیشتر از ما!... داری کاری میکنی حتی توی عمارت پدرش هم احساس آرامش نداشته باشه!
یون ها: من عصبی بودم... کلی خبرای بد شنیدم... ایل دونگ مدام زنگ میزنه و من نمیخوام جوابشو بدم... دیگه نمیتونم شرکت برم چون نمیخوام با اون آدمای دروغگو روبرو بشم!
نابی: باشه دخترم.. باشه عزیزم... میدونم توام وضعیتت مناسب نیست... در حقیقت... این موضوع روی هممون تاثیر خواهد گذاشت و این تازه شروعشه!... حداقل کاری نکن خودمون سه نفر هم از هم بیزار بشیم!
یون ها: فهمیدم!
********
۲۵.۴k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.