ملکه راپونزل
در دهکدهای آرام و زیبا، قرار بود یک روز خاص برگزار شود. روز تولد ملکه، شاهزادهی این دهکده، همیشه یک جشن ویژه و مورد انتظار برای ملکه اش برگزار میکرد. امروز همه چیز مانند هر سال، آمادهی جشن بود. خیابانها پر از گلها و تابلوهای زیبا بودند و همه مردم با شادی در دل، منتظر آغاز جشن بودند. شاهزاده، با حمایت و همکاری مردم، تصمیم گرفته بود که امسال به نوعی خاصتر جشن را برگزار کند. او به همه گفته بود که هرگاه یک بالن طلایی رنگ در آسمان دیدند، هر کدام بالنهای خود را به هوا بفرستند تا به سمت رودخانهی داخل جنگل پرواز کنند، جایی که قرار بود یکی از بهترین شب های ملکش رو رقم بزنه . دیگه وقتش بود که شاهزاده برنامه ی خودش رو عملی کنه . شاهزاده به سمت اتاق ملکه میره و ازش اجازه ورود میگیره :
تهیونگ : اجازه ی ورود دارم ملکه ی من ؟
ا/ت : [خنده] بیا تو
ا/ت : عزیزم بهت گفته بودم وقتی خودمونیم نیاز نیست رسمی صحبت کنی .
ادمین ویو :
شاهزاده به آرامی وارد اتاق راپونزل شد، همان لحظه که خورشید در حال غروب بود و آخرین اشعههای نور خود را بر روی زمین پخش میکرد. نور طلایی خورشید، که در حال غروب بود، به آرامی بر روی موهای طولانی و طلایی ملکه تابیده و آنها را چون الوان نرم و گرمی از قلههای کوهها نشان داد. موهای او مثل انگشتهای طلایی خورشید در هوا میلرزیدند و نور غروب بر روی آنها باعث میشد تا هرچه بیشتر زرد و زیبا به نظر برسند. ملکه با کتابی در دست، در حالی که نور آخرین لحظات غروب خورشید را بر روی صورتش تابانده بود، به شاهزاده خیره شد. این لحظهی زیبا و احساسی، همچون نقاشیای از طبیعت که به زندگی برمیگردد، همیشه در خاطر شاهزاده جاودانه میماند.
ا/ت : تهیونگ .... تهیونگ ..... تهیوووونگ
تهیونگ : [یهو به خودش میاد] جان ؟
ا/ت : حواست کجاست عزیزم با شما دارم صحبت میکنم ؟[لبخند]
تهیونگ : انتظار داری با وجود ملکه ی زیبایی مثل تو حواسم سر جاش باشه
ا/ت : [خنده] خب حالا چی کارم داشتی عزیزم
تهیونگ : امممم .... خب میدونی چیه من یه سوپرایز برات دارم
ا/ت : واقعاااا [هیجان زده ، البته میدونه امروز تولدشه و تهیونگ به احتمال زیاد سوپرایزش مربوط به تولده ولی نمیدونه امروز قراره خاص تر از همیشه تولدش برگزار بشه ]
تهیونگ : اره و الان ازت میخوام با هم بریم یه جایی
ا/ت : کجا ؟
تهیونگ : به زودی میفهمی لیدی :)
تهیونگ ویو :
دست ا/ت رو گرفتم و از قصر خارج شدم و اون رو بردم به یه جنگلی که تقریباً دور از دهکده بود
ادمین ویو :
شبی تاریک و ساکت بود. شاهزاده پس از یک روز پر ماجرا، در کنار رودخانهای آرام واقع در جنگلی اسرارآمیز قدم میزد. ماه بدر در آسمان بلند بود و نور آن به آرامی روی آب رودخانه میتابید، و ایجاد کننده یک منظره زیبا و روشن بود. شاهزاده به آرامی به سمت یک قایق چوبی که در کنار رودخانه بود، نگاه کرد. ملکش رو به سمت قایق چوبی راهنمایی کرد و هر دو خیلی آرام روی آب شروع به حرکت کردن . ملکه خیلی شگفت زده شده بود . دخترک به خاطر اینکه سال ها در یک برج بلند با نامادری اش زندگی میکرد و اجازه بیرون رفتن نداشت و تازه یک سال بود که به لطف شاهزاده از اون برج نجات پیدا کرده بود با کوچک ترین چیز ها هم به وَجد می آمد. شاهزاده یه بالن رو آورد و روشن کرد و ...
تهیونک : خب ملکه ی من با خودم فکر کردم این جشن تولد زیاد کلیشهای نباشه و یه جور خاص تر باشه و امروز به مناسبت جشن تولدت اینجا هستیم .
این بالنی رو که میبینی یه بالن معمولی نیست بلکه بالنی هست که قراره آرزو های قشنگت رو ببره پیش فرشته ها تا خیلی زود برآورده بشه پس ازت میخوام چشمات رو ببندی و هر آرزویی داری بکنی.
ادمین ویو :
ملکه خیلی عاشقانه به شاهزادش زل زده بود و در حالی که خیلی احساسی شده بود و اشک تو چشماش حلقه میزد ، چشم های تیله ایش رو میبنده و شروع به آرزو کردن میکنه ..... بعد از پنج مین چشم هاش رو باز میکنه و میبینه که شاهزاداش مشتاقانه منتظر باز کردن چشماش بوده اونا با هم بالن رو به هوا میفرستن و ... .
باد لطیفی بالنهای طلایی تمام مردم دهکده را به آسمان میفرستد، هر بالن با چراغهای طلاییاش، گره خورده در هم، نوری دافع برای شب را فراهم میآورد. آنها مثل فانوسهای
جادویی، در تاریکی شب برقصان میروند، و نورهای آنها، مانند ستارههای بیشماری، در آسمان تابیده میشوند. ملکه اکنون کاملا در حال اشک ریختنه و تنها کاری از پسش بر میاد بوسیدن شاهزادش در چنین لحظه ی بی نقصیه :)
و موهاے او، همچون رشتههایے از طلا، نـہ تنها قلب من را בر بر گرـ؋ـتنـב بلکـہ ـבنیاے من را هم بـہ رنگ פּ بویایے تازـہ تر بستنـב. 💛
#از_نوشته_های_ملورین#
تهیونگ : اجازه ی ورود دارم ملکه ی من ؟
ا/ت : [خنده] بیا تو
ا/ت : عزیزم بهت گفته بودم وقتی خودمونیم نیاز نیست رسمی صحبت کنی .
ادمین ویو :
شاهزاده به آرامی وارد اتاق راپونزل شد، همان لحظه که خورشید در حال غروب بود و آخرین اشعههای نور خود را بر روی زمین پخش میکرد. نور طلایی خورشید، که در حال غروب بود، به آرامی بر روی موهای طولانی و طلایی ملکه تابیده و آنها را چون الوان نرم و گرمی از قلههای کوهها نشان داد. موهای او مثل انگشتهای طلایی خورشید در هوا میلرزیدند و نور غروب بر روی آنها باعث میشد تا هرچه بیشتر زرد و زیبا به نظر برسند. ملکه با کتابی در دست، در حالی که نور آخرین لحظات غروب خورشید را بر روی صورتش تابانده بود، به شاهزاده خیره شد. این لحظهی زیبا و احساسی، همچون نقاشیای از طبیعت که به زندگی برمیگردد، همیشه در خاطر شاهزاده جاودانه میماند.
ا/ت : تهیونگ .... تهیونگ ..... تهیوووونگ
تهیونگ : [یهو به خودش میاد] جان ؟
ا/ت : حواست کجاست عزیزم با شما دارم صحبت میکنم ؟[لبخند]
تهیونگ : انتظار داری با وجود ملکه ی زیبایی مثل تو حواسم سر جاش باشه
ا/ت : [خنده] خب حالا چی کارم داشتی عزیزم
تهیونگ : امممم .... خب میدونی چیه من یه سوپرایز برات دارم
ا/ت : واقعاااا [هیجان زده ، البته میدونه امروز تولدشه و تهیونگ به احتمال زیاد سوپرایزش مربوط به تولده ولی نمیدونه امروز قراره خاص تر از همیشه تولدش برگزار بشه ]
تهیونگ : اره و الان ازت میخوام با هم بریم یه جایی
ا/ت : کجا ؟
تهیونگ : به زودی میفهمی لیدی :)
تهیونگ ویو :
دست ا/ت رو گرفتم و از قصر خارج شدم و اون رو بردم به یه جنگلی که تقریباً دور از دهکده بود
ادمین ویو :
شبی تاریک و ساکت بود. شاهزاده پس از یک روز پر ماجرا، در کنار رودخانهای آرام واقع در جنگلی اسرارآمیز قدم میزد. ماه بدر در آسمان بلند بود و نور آن به آرامی روی آب رودخانه میتابید، و ایجاد کننده یک منظره زیبا و روشن بود. شاهزاده به آرامی به سمت یک قایق چوبی که در کنار رودخانه بود، نگاه کرد. ملکش رو به سمت قایق چوبی راهنمایی کرد و هر دو خیلی آرام روی آب شروع به حرکت کردن . ملکه خیلی شگفت زده شده بود . دخترک به خاطر اینکه سال ها در یک برج بلند با نامادری اش زندگی میکرد و اجازه بیرون رفتن نداشت و تازه یک سال بود که به لطف شاهزاده از اون برج نجات پیدا کرده بود با کوچک ترین چیز ها هم به وَجد می آمد. شاهزاده یه بالن رو آورد و روشن کرد و ...
تهیونک : خب ملکه ی من با خودم فکر کردم این جشن تولد زیاد کلیشهای نباشه و یه جور خاص تر باشه و امروز به مناسبت جشن تولدت اینجا هستیم .
این بالنی رو که میبینی یه بالن معمولی نیست بلکه بالنی هست که قراره آرزو های قشنگت رو ببره پیش فرشته ها تا خیلی زود برآورده بشه پس ازت میخوام چشمات رو ببندی و هر آرزویی داری بکنی.
ادمین ویو :
ملکه خیلی عاشقانه به شاهزادش زل زده بود و در حالی که خیلی احساسی شده بود و اشک تو چشماش حلقه میزد ، چشم های تیله ایش رو میبنده و شروع به آرزو کردن میکنه ..... بعد از پنج مین چشم هاش رو باز میکنه و میبینه که شاهزاداش مشتاقانه منتظر باز کردن چشماش بوده اونا با هم بالن رو به هوا میفرستن و ... .
باد لطیفی بالنهای طلایی تمام مردم دهکده را به آسمان میفرستد، هر بالن با چراغهای طلاییاش، گره خورده در هم، نوری دافع برای شب را فراهم میآورد. آنها مثل فانوسهای
جادویی، در تاریکی شب برقصان میروند، و نورهای آنها، مانند ستارههای بیشماری، در آسمان تابیده میشوند. ملکه اکنون کاملا در حال اشک ریختنه و تنها کاری از پسش بر میاد بوسیدن شاهزادش در چنین لحظه ی بی نقصیه :)
و موهاے او، همچون رشتههایے از طلا، نـہ تنها قلب من را בر بر گرـ؋ـتنـב بلکـہ ـבنیاے من را هم بـہ رنگ פּ بویایے تازـہ تر بستنـב. 💛
#از_نوشته_های_ملورین#
۵.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.