دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.شش 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.شش 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
متین :< راستش ، خب ... >
میون گفتن و نگفتن دو دل بود که صدای نیکا حرفشو نصفه گزاشت
نیکا :< عشقم عصرونه ات رو برات گزاشتم تو برو بيمارستان من با دیانا حرف میزنم بالاخره ما دخترا حرف همو بهتر میفهمیم >
متین :< باشه عزیزم مرسی >
بعد رو به من ادامه داد :< فعلا خدانگهدار دیانا >
دیانا :< خدافظ داداشی >
متین رفت بيمارستان و نیکا اومد جاش نشست و ادامه ی حرف اون رو ادامه داد :< خب دیانا متین میخواست بهت بگه که .. >
این دفعه صدای زنگ گوشی من مانع ادامه ی حرفش شد ،
به اسم رو گوشی نگاه کردم < شرکت > همون شرکتی بود که بعد از ظهر اطلاعاتمو براش فرستاده بودم چقد سریع زنگ زدن بهم عجب سرعت عملی :|
آیکون سبز رو بالا کشیدم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم ،
یه نفس عمیق کشیدم تا استرس اینکه جواب شون منفی باشه از سرم بره و بعد جواب دادم :< الو! >
منشی :< الو سلام خانوم رحیمی؟ >
دیانا :< سلام بله خودم هستی >
منشی :< ما اطلاعات تون رو برسی کردیم شما مدرک تون خیلی پایینه ولی .. >
نا امید شدم حتما میخاست جوابم کنه ولی دوباره ادامه داد :< ولی چون نمره ی خوبی داشتید رئیس قبول تون کردن ، شما استخدامین ، از فردا راس ساعت ۷ باید شرک باشید >
دیانا :< وووواواواوا واقعا؟! >
منشی :< بله >
دیانا :< وای مرسی خداحافظ >
منشی :< خدانگهدار >
گوشی رو قطع کردم و هیجان زده به نیکا زل زدم
دیانا :< نیکا حدس بزن چی شده >
نیکا :< چیشده؟ >
دیانا :< بالاخره کار پیدا کردم استخدام شدم >
نیکا :< کجا؟ >
دیانا :< شرکت >
نیکا :< چه کار میکنی ؟ >
خندیدم و گفتم :< توالت شوری آخه قربون مغز فندوقیت منشی دیگه! >
نیکا خنده ای کرد و گفت :< یه وقت زبونت کم نیاد کم نیارب ها! >
دیانا :< نگران اون نباش هیچ وقت کم نمیاد >
نیکا :< بله بله در جریانم حالا مبارکا باشه شیرینیشو یادت نره ها >
دیانا :< اون که حتما ولی نیکا باورت میشه ماهی پونصد تومن حقوثشه تا حالا منشی دیدی که ماهی پونصد پول بگیره ؟ >
نیکا :< نه والا خیلی عالیه حتما شرکتش از اون با کلاساست >
دیانا :< اوهوم >
تو فکر شرکت بودم که یاد حرف نیکا که نصفه موند افتادم و گفتم :< راستی نیکا چی میخاستی بگی ؟ >
انگار تازه حرفش یادش افتاد و گفت :< ها؟ آره راستش میخاستم بگم که ..
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.شش 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
متین :< راستش ، خب ... >
میون گفتن و نگفتن دو دل بود که صدای نیکا حرفشو نصفه گزاشت
نیکا :< عشقم عصرونه ات رو برات گزاشتم تو برو بيمارستان من با دیانا حرف میزنم بالاخره ما دخترا حرف همو بهتر میفهمیم >
متین :< باشه عزیزم مرسی >
بعد رو به من ادامه داد :< فعلا خدانگهدار دیانا >
دیانا :< خدافظ داداشی >
متین رفت بيمارستان و نیکا اومد جاش نشست و ادامه ی حرف اون رو ادامه داد :< خب دیانا متین میخواست بهت بگه که .. >
این دفعه صدای زنگ گوشی من مانع ادامه ی حرفش شد ،
به اسم رو گوشی نگاه کردم < شرکت > همون شرکتی بود که بعد از ظهر اطلاعاتمو براش فرستاده بودم چقد سریع زنگ زدن بهم عجب سرعت عملی :|
آیکون سبز رو بالا کشیدم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم ،
یه نفس عمیق کشیدم تا استرس اینکه جواب شون منفی باشه از سرم بره و بعد جواب دادم :< الو! >
منشی :< الو سلام خانوم رحیمی؟ >
دیانا :< سلام بله خودم هستی >
منشی :< ما اطلاعات تون رو برسی کردیم شما مدرک تون خیلی پایینه ولی .. >
نا امید شدم حتما میخاست جوابم کنه ولی دوباره ادامه داد :< ولی چون نمره ی خوبی داشتید رئیس قبول تون کردن ، شما استخدامین ، از فردا راس ساعت ۷ باید شرک باشید >
دیانا :< وووواواواوا واقعا؟! >
منشی :< بله >
دیانا :< وای مرسی خداحافظ >
منشی :< خدانگهدار >
گوشی رو قطع کردم و هیجان زده به نیکا زل زدم
دیانا :< نیکا حدس بزن چی شده >
نیکا :< چیشده؟ >
دیانا :< بالاخره کار پیدا کردم استخدام شدم >
نیکا :< کجا؟ >
دیانا :< شرکت >
نیکا :< چه کار میکنی ؟ >
خندیدم و گفتم :< توالت شوری آخه قربون مغز فندوقیت منشی دیگه! >
نیکا خنده ای کرد و گفت :< یه وقت زبونت کم نیاد کم نیارب ها! >
دیانا :< نگران اون نباش هیچ وقت کم نمیاد >
نیکا :< بله بله در جریانم حالا مبارکا باشه شیرینیشو یادت نره ها >
دیانا :< اون که حتما ولی نیکا باورت میشه ماهی پونصد تومن حقوثشه تا حالا منشی دیدی که ماهی پونصد پول بگیره ؟ >
نیکا :< نه والا خیلی عالیه حتما شرکتش از اون با کلاساست >
دیانا :< اوهوم >
تو فکر شرکت بودم که یاد حرف نیکا که نصفه موند افتادم و گفتم :< راستی نیکا چی میخاستی بگی ؟ >
انگار تازه حرفش یادش افتاد و گفت :< ها؟ آره راستش میخاستم بگم که ..
۷.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.