پارت ۳۳ : آههه...خیلی چسبید
پارت ۳۳ : آههه...خیلی چسبید
تهیونگ : میخوای دوباره بخوری؟
من : نه دیگه خسته شدم از خوردنش
تهیونگ : ولی من میخوام تا صبح هی بخوری تا اینکه ب..... کوک : میشه اینقدر منحرف مانند حرف نزنید؟
من : اوه این غیرتو
کوک : ارع بابا....جیمین اینجا هویجه نه؟
یک دفعه صدایی از پشت اومد : پس خسته شدی از خوردنش نه؟
نگا کردم جیمین بود که خیره شده بود تو چشمام .
قلبم تند تند زد . الان نزدیک بود بپره بیرون .
کوک متوجه شد و گفت : جیمین بیا بشین اینجا .
دستمو رو قلبم گذاشتم .
تقریبا اروم گفتم : اوفففففف وی : قلبت ریخت نه؟ من : خفه بشو وی : بدبخت هرچی میگیم گوش میده من : اگه میدونست شماها کی هستید مطمئنا شمارو سرکار میزاشت وی : واقعا؟بهش نمیخوره من : خیلی دوست دارم خاطره بچگیت که میخواستی کیکو تو موهاش بزنی خورد تو دماغت یا اصلا این چرا اونی که میخواستید از قطار جاش بزارید خودت موندی ها؟ وی : تخریب شخصیتی که هیچ تخریب خاطرات و روحمم کردی من : بخور وی : تو بخور کوک : هردوتون بخورید جیمین : چی دارید میگید؟ من : دارم به وی میگم فحش بخوره وی : ولی من فکر کردم همون چیزو میگی کوک : چرا من فکر کردم شیرموزه؟ .
سکوت بدی ایجاد شد .
من: خ...خب بخاطر اینه که خیلی شیرموز دوست داری وی : آرع...خاک تو سرت من : تو حرف نزن کوک : تو چیزی نگو من : با من بودی عوضی؟وی : اوی اسمه خودتو به کوک نسبت نده کوک : پرام همینه جیمین : بنظرم نباید با یک خانم اینطوری حرف زد .
هردوشون به جیمین نگا کردن که جیمین یکمی جدی داشت نگا میکرد .
پوزخند کمی زدم . صدای بچه اومد .
جیمین زودتر بلند شد رفت اونجا .
گفتم : بخورید وی : پشمام کوک : این هنوز هیچی یادش نیست اینجوری رفتار میکنه....وی : سرعقل بیاد چی میشه رو خدا میدونه
من : تا شماها با من دربیوفتید .
نگام کردن
⁹years ago...
بعد اون اتش سوزی رابطه هممون بهم خورد
فقط بیشتر اوقات کوک میومد و جیمین و تهیونگ هر چندماه یکبار
من الان شونزده سالم بود .
پشت اون اتش سوزی یک خبر هایی بوده
در خونه رو بی حوصله باز کردم . درس هام خیلی سنگین بود واسه پزشکی
با جونگ کوک و جیمین رو به رو شدم .
بعد عوض کردن لباسام باهاشون کلی حرف زدم .
چه جالب هرسه تامون پزشکی دوست داشتیم
*now...
از اون موقع که فهمیدیم چهارتایی پزشکی میخوایم ارتباط هامون بهتر شد و تو یک بیمارستان تونستیم کار کنیم
جیمین : منظورت از چهارتایی چیه؟
من : خب...من و تو با کوک و وی
جیمین : اها
من : البته وی بعد از دو سه سال از بیمارستان استعفا داد و کاری که بچگی دوست داشت همون پلیس شد
جیمین : ما چطوری باهم اشنا شدیم؟
لونیرا که جیغ میزد یک قاشق سیب رنده شده دادم دهنش و گفتم : نمیدونم....ولی هرچی بوده قبل دنیا اومدنمون بوده
گوشیم زنگ خورد که از دست لو...
تهیونگ : میخوای دوباره بخوری؟
من : نه دیگه خسته شدم از خوردنش
تهیونگ : ولی من میخوام تا صبح هی بخوری تا اینکه ب..... کوک : میشه اینقدر منحرف مانند حرف نزنید؟
من : اوه این غیرتو
کوک : ارع بابا....جیمین اینجا هویجه نه؟
یک دفعه صدایی از پشت اومد : پس خسته شدی از خوردنش نه؟
نگا کردم جیمین بود که خیره شده بود تو چشمام .
قلبم تند تند زد . الان نزدیک بود بپره بیرون .
کوک متوجه شد و گفت : جیمین بیا بشین اینجا .
دستمو رو قلبم گذاشتم .
تقریبا اروم گفتم : اوفففففف وی : قلبت ریخت نه؟ من : خفه بشو وی : بدبخت هرچی میگیم گوش میده من : اگه میدونست شماها کی هستید مطمئنا شمارو سرکار میزاشت وی : واقعا؟بهش نمیخوره من : خیلی دوست دارم خاطره بچگیت که میخواستی کیکو تو موهاش بزنی خورد تو دماغت یا اصلا این چرا اونی که میخواستید از قطار جاش بزارید خودت موندی ها؟ وی : تخریب شخصیتی که هیچ تخریب خاطرات و روحمم کردی من : بخور وی : تو بخور کوک : هردوتون بخورید جیمین : چی دارید میگید؟ من : دارم به وی میگم فحش بخوره وی : ولی من فکر کردم همون چیزو میگی کوک : چرا من فکر کردم شیرموزه؟ .
سکوت بدی ایجاد شد .
من: خ...خب بخاطر اینه که خیلی شیرموز دوست داری وی : آرع...خاک تو سرت من : تو حرف نزن کوک : تو چیزی نگو من : با من بودی عوضی؟وی : اوی اسمه خودتو به کوک نسبت نده کوک : پرام همینه جیمین : بنظرم نباید با یک خانم اینطوری حرف زد .
هردوشون به جیمین نگا کردن که جیمین یکمی جدی داشت نگا میکرد .
پوزخند کمی زدم . صدای بچه اومد .
جیمین زودتر بلند شد رفت اونجا .
گفتم : بخورید وی : پشمام کوک : این هنوز هیچی یادش نیست اینجوری رفتار میکنه....وی : سرعقل بیاد چی میشه رو خدا میدونه
من : تا شماها با من دربیوفتید .
نگام کردن
⁹years ago...
بعد اون اتش سوزی رابطه هممون بهم خورد
فقط بیشتر اوقات کوک میومد و جیمین و تهیونگ هر چندماه یکبار
من الان شونزده سالم بود .
پشت اون اتش سوزی یک خبر هایی بوده
در خونه رو بی حوصله باز کردم . درس هام خیلی سنگین بود واسه پزشکی
با جونگ کوک و جیمین رو به رو شدم .
بعد عوض کردن لباسام باهاشون کلی حرف زدم .
چه جالب هرسه تامون پزشکی دوست داشتیم
*now...
از اون موقع که فهمیدیم چهارتایی پزشکی میخوایم ارتباط هامون بهتر شد و تو یک بیمارستان تونستیم کار کنیم
جیمین : منظورت از چهارتایی چیه؟
من : خب...من و تو با کوک و وی
جیمین : اها
من : البته وی بعد از دو سه سال از بیمارستان استعفا داد و کاری که بچگی دوست داشت همون پلیس شد
جیمین : ما چطوری باهم اشنا شدیم؟
لونیرا که جیغ میزد یک قاشق سیب رنده شده دادم دهنش و گفتم : نمیدونم....ولی هرچی بوده قبل دنیا اومدنمون بوده
گوشیم زنگ خورد که از دست لو...
۳۵.۲k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.