فیک عاشقی p37
جینا:خب خب..... ازاونجایی که مدیر گفته اون سمت جنگا نریم تو باید بری اما حق نداری چراغ قوه ببری و باید تا ساعت یازده شب اونجا بمونی(لبخند شیطانی)
ا.ت:چ...چی؟ این زیادیه من نمیرم .
هیونجین: ا.ت راست میگه جینا این یکم زیادیه اگه گم بشه چی؟
جینا: به من ربطی نداره باید انجام بدی .
ا.ت: یاااا .... من از تاریکی میترسم نامرد .
جینا: زود باش .
ا.ت: حداقل تا ساعت ده .
جینا: نوچ یازده .
ا.ت: هوفف خدایا.... خیلی بیشعوری واقعا .
ا.ت ویو: خوبه حداقل گوشی میتونستم بردارم .
اصلا من غلط کردم گفتم جرعت خدایا .
بلند شدم و به سمت جنگل قدم برداشتم خیلی تاریک بود .
مثل سگ میترسیدم .
واییی اگه عنکبوت بیفته روم چی؟؟وووییی خدایا لطفا مراقبم باش خدایا به خدا توبه میکنم لطفا اتفاقی نیفته خدایا(این منم🗿)
همینجوری داشتم راه میرفتم .
نباید زیاد دور بشم چون اینجا جنگله و امکان گم شدن خیلی زیاده .
مامانم همیشع میگفت تو جنگل زیاد دور نرو چون موقع برگشت نمیتونی مسیر رو پیدا کنی چون همشون درختن .
گوشیمو درآوردم دیدم ساعت نه و چهل و نه دقیقست .
خیلیی مونده خدایا خودت بهم رحم کن .
شت گوشیمم بیست درصد بیشتر شارژ نداره نمیتونم چراغ قوه روشن کنم .
خدایا عجب گ*هی خوردم باهاشون بازی کردم .
اصلا چه غلطی کردم اومدم اردو .
خدایا لطفا مواظبم باش من جوونم کلی آرزو دارم خدایا . چرا بغض کردم؟
شت چقدر تاریکه .
چرا زمان نمیگذره ....
چقدر غر زدم(خنده و بغض)....
.
.
.
کوک ویو: خدایا اونجا خیلی خطرناکه .
نباید میزاشتم بره .
کوک: جینا چرا همچین چیزی گفتی اگه گم بشه چی؟ اگه بلایی سرش بیاد چی؟
جینا: آروم باش . خودمم پشیمونم ساعت ده و نیمه .
هرچی زنگ میزنم جواب نمیده .
کوک: احمق به نظرت اونجا آنتن داره؟(با صدای یکم بلند)
جینا: یااا ... حق نداری سر من داد بزنی .
اگه نگرانش بودی نباید میزاشتی بره و فقط سکوت کنی .
هیچکدومتون به غیراز هیونجین اعتراض نکرد پس حق نداری الان سر من داد بزنی(عصبی و با صدای نسبتا بلند)
کوک:(دستشو تو موهاش فرو برد و نفس عمیق کشید)
تهیونگ: به نظرتون اتفاقی براش افتاده؟
هایون:(گریه) اگه.... اگه.... چیزیش بشه .... چی؟(گریش شدت گرفت)
هیونجین:(اومد و آروم هایون رو بغل کرد) یاا .... گریه نکن دختر .... اون حالش خوبه .... زود برمیگرده .... نگران نباش .
تهیونگ: بلند شید بریم دنبالش بگردیم .
جینا: بعد اگه خودمون هم گم شدیم چی؟
تهیونگ: نمیدونم .. نمیدونم .. هیچی نمیدونم(کلافه)
ساعت چند شد؟
جینا: ده و پنجاه دقیقه(بغض)
هیونجین: شما اینجا بمونید من میرم دنبالش .
کوک: نمیخواد ... خودم میرم دنبالش .
هیونجین: کوک همینجا بمون ... زود برمیگردم .
کوک: گفتم من می....
هیونجین:( رفت)
هایون: به نظرتون حالش خوبه؟
تهیونگ: ماهم مثل تو نمیدونیم .
امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه(زمزمه)
تهیونگ ویو: خدایا لطفا مراقبش باش .
خدایا لطفا ازم نگیرش .
لطفا ا.ت ...... ترکم نکن(بغض)
راوی:( من اگه برم و تا صبم نیام کسی متوجه نمیشه🥲)
ا.ت:چ...چی؟ این زیادیه من نمیرم .
هیونجین: ا.ت راست میگه جینا این یکم زیادیه اگه گم بشه چی؟
جینا: به من ربطی نداره باید انجام بدی .
ا.ت: یاااا .... من از تاریکی میترسم نامرد .
جینا: زود باش .
ا.ت: حداقل تا ساعت ده .
جینا: نوچ یازده .
ا.ت: هوفف خدایا.... خیلی بیشعوری واقعا .
ا.ت ویو: خوبه حداقل گوشی میتونستم بردارم .
اصلا من غلط کردم گفتم جرعت خدایا .
بلند شدم و به سمت جنگل قدم برداشتم خیلی تاریک بود .
مثل سگ میترسیدم .
واییی اگه عنکبوت بیفته روم چی؟؟وووییی خدایا لطفا مراقبم باش خدایا به خدا توبه میکنم لطفا اتفاقی نیفته خدایا(این منم🗿)
همینجوری داشتم راه میرفتم .
نباید زیاد دور بشم چون اینجا جنگله و امکان گم شدن خیلی زیاده .
مامانم همیشع میگفت تو جنگل زیاد دور نرو چون موقع برگشت نمیتونی مسیر رو پیدا کنی چون همشون درختن .
گوشیمو درآوردم دیدم ساعت نه و چهل و نه دقیقست .
خیلیی مونده خدایا خودت بهم رحم کن .
شت گوشیمم بیست درصد بیشتر شارژ نداره نمیتونم چراغ قوه روشن کنم .
خدایا عجب گ*هی خوردم باهاشون بازی کردم .
اصلا چه غلطی کردم اومدم اردو .
خدایا لطفا مواظبم باش من جوونم کلی آرزو دارم خدایا . چرا بغض کردم؟
شت چقدر تاریکه .
چرا زمان نمیگذره ....
چقدر غر زدم(خنده و بغض)....
.
.
.
کوک ویو: خدایا اونجا خیلی خطرناکه .
نباید میزاشتم بره .
کوک: جینا چرا همچین چیزی گفتی اگه گم بشه چی؟ اگه بلایی سرش بیاد چی؟
جینا: آروم باش . خودمم پشیمونم ساعت ده و نیمه .
هرچی زنگ میزنم جواب نمیده .
کوک: احمق به نظرت اونجا آنتن داره؟(با صدای یکم بلند)
جینا: یااا ... حق نداری سر من داد بزنی .
اگه نگرانش بودی نباید میزاشتی بره و فقط سکوت کنی .
هیچکدومتون به غیراز هیونجین اعتراض نکرد پس حق نداری الان سر من داد بزنی(عصبی و با صدای نسبتا بلند)
کوک:(دستشو تو موهاش فرو برد و نفس عمیق کشید)
تهیونگ: به نظرتون اتفاقی براش افتاده؟
هایون:(گریه) اگه.... اگه.... چیزیش بشه .... چی؟(گریش شدت گرفت)
هیونجین:(اومد و آروم هایون رو بغل کرد) یاا .... گریه نکن دختر .... اون حالش خوبه .... زود برمیگرده .... نگران نباش .
تهیونگ: بلند شید بریم دنبالش بگردیم .
جینا: بعد اگه خودمون هم گم شدیم چی؟
تهیونگ: نمیدونم .. نمیدونم .. هیچی نمیدونم(کلافه)
ساعت چند شد؟
جینا: ده و پنجاه دقیقه(بغض)
هیونجین: شما اینجا بمونید من میرم دنبالش .
کوک: نمیخواد ... خودم میرم دنبالش .
هیونجین: کوک همینجا بمون ... زود برمیگردم .
کوک: گفتم من می....
هیونجین:( رفت)
هایون: به نظرتون حالش خوبه؟
تهیونگ: ماهم مثل تو نمیدونیم .
امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه(زمزمه)
تهیونگ ویو: خدایا لطفا مراقبش باش .
خدایا لطفا ازم نگیرش .
لطفا ا.ت ...... ترکم نکن(بغض)
راوی:( من اگه برم و تا صبم نیام کسی متوجه نمیشه🥲)
۱۸.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.