عاشقم باش پارت ⁹ وانشات اسمات تهیونگ
تهیونگ رفت بیرون که کار های ترخیص رو انجام بده احساس کردم دیگه بهش علاقه. ندارم
اجوما:ات هنوز تهیونگ رو دوست داری؟
ات:..........
اجوما:میدونم چه حسی داری ولی تو این دو هفته اون هیچی نخورده بخاطرت خیلی گریه کرد
ات:شاید چون میترسیده بمیرم وگرنه اون زره ای براش مهم نیس
ته اومد
تهیونگ:عام دکتر گفت میتونیم بریم
ات:باشه
اجوما:تهیونگ به ات کمک کن تا بیاد پایین ماشین من پایین منتظرمه
تهیونگ:چشم مادر بزرگ
اومد جلوم و دستامو گرفت بلند شدم یلحظه هول خوردم افتادم تو بغلش ولی احساس امنیت کردم صورتامون پنج سانتی متر فاصله داشت یهو به خودم اومدم و برگشت عقب
ات:ببخشید
دستمو گرفته بود و کمک میکرد که یهو دستشو دوره کمرم گذاشتم که بهتر بتونم راه برم
رسیدیدم سوار ماشین شدم خستم بود
دلم یه شکلات تلخ می خواس
ات:عام تهیونگ
ته:بله
ات:میشه بریم فروشگاه؟
ته:چی می خوای؟
ات:اصلا ولش کن
حوصله توضیح دادن به کسی نداشتم
ته:پیاده شو
ات:چرا؟
ته:مگه نمی خواستی بریم فروشگاه
پیاده شدم رفتیم داخله فروشگاه تهیونک باهام اومد رفتیم قفسه ی شکلاتا
چند تا شکلات و خوردنی براداشتم.
اخساس میکردم یکی داره مثه سگ نکام میکنه برگشتم اونورمو دیدم یه پسره بود داشت نگام میکرد به ته نگا کردم دیدم عصبیه و داره نگاهه پسره میکنه
دیدم پسره اومد سمتم
پسره:لیدی میتونم شمارتونو داشته باشم
ته: یا پسر اگه می خوای زنده بمونی گمشو
پسره:اما
ته رفت جلو یقشو گرفتم
ته:می خوای بمیری؟
پسره فرار کردم
بزور جلو خندمو گرفتم
ات:چیکارس داشتی شاید شمارشو می خواستم
ته:ات خفشو
رفتیم صندوق پول خوراکیارو حساب کردیم و رفتیم بیرون داشتیم میرفتیم سمت ماشین که یهو یه دختره دوید اومد سمتش
دختره:اوه اوپا میشه شمارتونو داشته باشم
ات:بزار من شمارشو بهت بگم
دخترع:اوه ممنون
ات: ۰۹۹۹ شماررو بکن تو کو..نت گمشو تا پارت نکردم
دختره رفت
ته:یا شمارشو می خواستم
ات:برو بگیر بعنم
وسایلارو گذاشتم تو ماشین و نشستم تهیونگ سوار شد ماشینو روشن کرد
حرکت کردیم سمت عمارت پیاده شدیم دیدم یهو یکی داره با دو میاد سمت ته اون یارو چاقو دستش بود سریع .....
اجوما:ات هنوز تهیونگ رو دوست داری؟
ات:..........
اجوما:میدونم چه حسی داری ولی تو این دو هفته اون هیچی نخورده بخاطرت خیلی گریه کرد
ات:شاید چون میترسیده بمیرم وگرنه اون زره ای براش مهم نیس
ته اومد
تهیونگ:عام دکتر گفت میتونیم بریم
ات:باشه
اجوما:تهیونگ به ات کمک کن تا بیاد پایین ماشین من پایین منتظرمه
تهیونگ:چشم مادر بزرگ
اومد جلوم و دستامو گرفت بلند شدم یلحظه هول خوردم افتادم تو بغلش ولی احساس امنیت کردم صورتامون پنج سانتی متر فاصله داشت یهو به خودم اومدم و برگشت عقب
ات:ببخشید
دستمو گرفته بود و کمک میکرد که یهو دستشو دوره کمرم گذاشتم که بهتر بتونم راه برم
رسیدیدم سوار ماشین شدم خستم بود
دلم یه شکلات تلخ می خواس
ات:عام تهیونگ
ته:بله
ات:میشه بریم فروشگاه؟
ته:چی می خوای؟
ات:اصلا ولش کن
حوصله توضیح دادن به کسی نداشتم
ته:پیاده شو
ات:چرا؟
ته:مگه نمی خواستی بریم فروشگاه
پیاده شدم رفتیم داخله فروشگاه تهیونک باهام اومد رفتیم قفسه ی شکلاتا
چند تا شکلات و خوردنی براداشتم.
اخساس میکردم یکی داره مثه سگ نکام میکنه برگشتم اونورمو دیدم یه پسره بود داشت نگام میکرد به ته نگا کردم دیدم عصبیه و داره نگاهه پسره میکنه
دیدم پسره اومد سمتم
پسره:لیدی میتونم شمارتونو داشته باشم
ته: یا پسر اگه می خوای زنده بمونی گمشو
پسره:اما
ته رفت جلو یقشو گرفتم
ته:می خوای بمیری؟
پسره فرار کردم
بزور جلو خندمو گرفتم
ات:چیکارس داشتی شاید شمارشو می خواستم
ته:ات خفشو
رفتیم صندوق پول خوراکیارو حساب کردیم و رفتیم بیرون داشتیم میرفتیم سمت ماشین که یهو یه دختره دوید اومد سمتش
دختره:اوه اوپا میشه شمارتونو داشته باشم
ات:بزار من شمارشو بهت بگم
دخترع:اوه ممنون
ات: ۰۹۹۹ شماررو بکن تو کو..نت گمشو تا پارت نکردم
دختره رفت
ته:یا شمارشو می خواستم
ات:برو بگیر بعنم
وسایلارو گذاشتم تو ماشین و نشستم تهیونگ سوار شد ماشینو روشن کرد
حرکت کردیم سمت عمارت پیاده شدیم دیدم یهو یکی داره با دو میاد سمت ته اون یارو چاقو دستش بود سریع .....
۳۱.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.