(دنیای سلطنت )
(دنیای سلطنت )
پارت 1
شاهزاده جونکوک نیم شب بود عرق زیادی کرده بود بخاطر کابوس ترسناکی که میدید
دختری که تو سرما نشسته بود و ناخن هایش رو از انگشت ها اش کشیده بودن
صورت اش معلوم نبود پیش از حد میلرزد از شدت سرما و داد های که کشیده با صدایه لرزوند گفت
...... خدا یا یکی رو بفرست تا نجاتم بده ...
بلخره از خواب پرید به اتاق نگاه کرد نفس هایش رو تند تند به بیرون راه میکرد هوا تاریک بود و فقد نور ماه از بنچه به اتاق می درخشید صدا های گرگ ها به گوشش خورد و دست اش رو رویه صورت اش کشید با خودش زمزمه کرد
جونکوک: اوف باز هم همان کابوس
《》《》《》《》《》《》《》《》
یک ماهی میشد که آریسته داداش کوچیک تر آلیس به این دنیا آمده بود این سه خواهر بیش از حد داداش کوچیک اشون رو دوست داشتن امرزو صبح پدرشون زود رفته بود سر کار آلیس هم راه با خواهر اش آریسته رو بردن به بیرون تا کمی هوا بخوره
در میان درخت ها نشسته بودن و غرق در صحبت شون بودن خواهر بزرگ ترش گفت
ارکیده : کاش شوهر آیندم خیلی پول دار باشه خیلی هم مهربون باش
آتنه با جدیت همیشگی اش گفت
آتنه : عه خب ... پس بگو هوس شوهر کردین
ارکیده : عه آتنه ساکت شد
آنته پوزخندی زد
آتنه: هه الان خجالت کشیدید
ارکیده : تو هم انگار اشراف زاده ای ..... چرا رسمی حرف میزنی
آنته: چون لازم میبینم
آلیس: منم میخواهم ازدواج کنم
ارکیده و آتنه نگاه شکه شون رو به خواهر کوچیک تر خودشان دوخت
آلیس: وا مگه من چی گفتم
ارکیده : راستی من با دوستم قرار دارم هواستون به آریسته هستش من زود میام
آتنه: منم باید برم اگه مادر بفهمه نمیزاره
آلیس: شما برید من مراقب داداشم هستم
ارکیده ب*وسی رو موهای بلند آلیس گذاشت و بلند شد
ارکیده: نفسخواهری
آلیس به رفتن خواهر بزرگ تر اش نگاه میکرد بعد از رفتن اش آتنه هم بلند شد
اتنه: اگه گندی بالا بیاری کشتمت
آلیس : برو دیگه .....
آتنه بدونه حرفی بلند شد راه افتاد
آلیس با برادر اش نشسته بودن همچنان گرم صحبت با داداش کوچیکتر اش بود تا اینکه خرگوش کوچلو ای نظر اش رو جلب کرد آلیس از خرگوش ها خیلی خوشش می آمد مخصوصا خرگوشی که به رنگ سفید بود آلیس بلند شد و سمته خرگوش رفت
آلیس : بیا ببینم بدونه معطلی سمت خرگوش رفت اما خرگوش دست به فرار زد آلیس به دنبال خرگوش رفت کمی از آریسته دور شد بلخره خرگوش رو گرفت لباس بلند سفید رنگ از رو با دست هایش جم کرد و همان جا نشست شروع به ناز کردن خرگوش کرد آریسته رو فراموش کرده بود ناگهانی به یاد اریسته اوفتاد و زود بلند شد خرگوش رو راه کرد
//آلیس داداشمو فراموش کردی اگه چیزیش بشه چی //
زود سمت اریسته رفت وقتی به همان جا رسید اریسته نبود آلیس نگران شد و با بفضی که گلو اش رو گرفته بود گفت
آلیس: داداشی کجایی
شروع به گریه کردن کرد آن جا رو گشت اما خبری از آریسته نبود
در همان حال شب شد
《》《》《》《》《》《》《》
@h41766101
هایی با سوپرایز برگشتم
پارت 1
شاهزاده جونکوک نیم شب بود عرق زیادی کرده بود بخاطر کابوس ترسناکی که میدید
دختری که تو سرما نشسته بود و ناخن هایش رو از انگشت ها اش کشیده بودن
صورت اش معلوم نبود پیش از حد میلرزد از شدت سرما و داد های که کشیده با صدایه لرزوند گفت
...... خدا یا یکی رو بفرست تا نجاتم بده ...
بلخره از خواب پرید به اتاق نگاه کرد نفس هایش رو تند تند به بیرون راه میکرد هوا تاریک بود و فقد نور ماه از بنچه به اتاق می درخشید صدا های گرگ ها به گوشش خورد و دست اش رو رویه صورت اش کشید با خودش زمزمه کرد
جونکوک: اوف باز هم همان کابوس
《》《》《》《》《》《》《》《》
یک ماهی میشد که آریسته داداش کوچیک تر آلیس به این دنیا آمده بود این سه خواهر بیش از حد داداش کوچیک اشون رو دوست داشتن امرزو صبح پدرشون زود رفته بود سر کار آلیس هم راه با خواهر اش آریسته رو بردن به بیرون تا کمی هوا بخوره
در میان درخت ها نشسته بودن و غرق در صحبت شون بودن خواهر بزرگ ترش گفت
ارکیده : کاش شوهر آیندم خیلی پول دار باشه خیلی هم مهربون باش
آتنه با جدیت همیشگی اش گفت
آتنه : عه خب ... پس بگو هوس شوهر کردین
ارکیده : عه آتنه ساکت شد
آنته پوزخندی زد
آتنه: هه الان خجالت کشیدید
ارکیده : تو هم انگار اشراف زاده ای ..... چرا رسمی حرف میزنی
آنته: چون لازم میبینم
آلیس: منم میخواهم ازدواج کنم
ارکیده و آتنه نگاه شکه شون رو به خواهر کوچیک تر خودشان دوخت
آلیس: وا مگه من چی گفتم
ارکیده : راستی من با دوستم قرار دارم هواستون به آریسته هستش من زود میام
آتنه: منم باید برم اگه مادر بفهمه نمیزاره
آلیس: شما برید من مراقب داداشم هستم
ارکیده ب*وسی رو موهای بلند آلیس گذاشت و بلند شد
ارکیده: نفسخواهری
آلیس به رفتن خواهر بزرگ تر اش نگاه میکرد بعد از رفتن اش آتنه هم بلند شد
اتنه: اگه گندی بالا بیاری کشتمت
آلیس : برو دیگه .....
آتنه بدونه حرفی بلند شد راه افتاد
آلیس با برادر اش نشسته بودن همچنان گرم صحبت با داداش کوچیکتر اش بود تا اینکه خرگوش کوچلو ای نظر اش رو جلب کرد آلیس از خرگوش ها خیلی خوشش می آمد مخصوصا خرگوشی که به رنگ سفید بود آلیس بلند شد و سمته خرگوش رفت
آلیس : بیا ببینم بدونه معطلی سمت خرگوش رفت اما خرگوش دست به فرار زد آلیس به دنبال خرگوش رفت کمی از آریسته دور شد بلخره خرگوش رو گرفت لباس بلند سفید رنگ از رو با دست هایش جم کرد و همان جا نشست شروع به ناز کردن خرگوش کرد آریسته رو فراموش کرده بود ناگهانی به یاد اریسته اوفتاد و زود بلند شد خرگوش رو راه کرد
//آلیس داداشمو فراموش کردی اگه چیزیش بشه چی //
زود سمت اریسته رفت وقتی به همان جا رسید اریسته نبود آلیس نگران شد و با بفضی که گلو اش رو گرفته بود گفت
آلیس: داداشی کجایی
شروع به گریه کردن کرد آن جا رو گشت اما خبری از آریسته نبود
در همان حال شب شد
《》《》《》《》《》《》《》
@h41766101
هایی با سوپرایز برگشتم
۸۰۱
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.