"ازدواج اجباری"
"ازدواج اجباری"
پارت 28
ویو ا/ت
مجبور شدم شب پیش تهیونگ بمونم صبحم نزاشت برم..خودمم دوست نداشتم از پیشش برم ولی مجبور بودم که برم..
ته: ات برا فردا شب بیاین خونه ی ما به پدرو مادرت و یوجین هم بگو بیاد..
ات: حتما میگم...عشقم یسوال املی نمیاد دلم براش تنگ شده..
ته:چرا ساعت 2 میرسه اینجا برای همین میخوام فردا شب بیاین که کل خانواده باهم اشنا بشن..
ات: تهیونگ یزره استرس گرفتم برا مادرم
ته: نگران نباش عزیزم
*پرش زمانی یکساعت بعد*
ات: تهیونگ من دیگه باید برم عشقم فردا شب میبینمت..
ته: باشه عشقم..خداحافظ
ات: خداحافظ.
ویو ات
رفتم ی تاکسی گرفتم رسیدم دم خونه تهیونگ ماشینمو برداشتم رفتم سمت خونه رسیدم کسی خونه نبود رفتم بالا یزره دلم درد میکرد اهمیتی ندادم لباسامو عوض کردم از پله ها اومدم پایین..تو فکر بودم اون خونه ای که دیشب با تهیونگ داخلش بودیم همون خونه ای بود که میگفت خیلی قشنگ بود..
*فلش بک دیروز*
ویو تهیونگ
وقتی که مکس رفت و از ات خواستگاری کردم بهش گفتم که این نزدیکیا ی خونه هست که عاشقش میشی و حتما یبار میارمت..ات هم قبول کرد الان خوشحال بودم که ات دیگه مال خودم شده...
*فلش بک زمان حال*
ویو ات
رسیدم شرکت ماشینو پارک کردم رفتم داخل..
رفتم اتاق پدرم وقتی که وارد شدم مادرمو دیدم که رو صندلی نشسته
م.ات: سلام ات،دیشب کجا بودی بچه نگرانم کردی ها؟؟؟
ات: سلام اوما دیشب خونه دوستم سنا بودم..گوشیمم شارژ نداشت زدم اونجا شارژ شه رو بیصدا هم بود متوجه نشدم که زنگ زدید:/..
م.ات: باشه، حالا دیگه میخوای شرکت کاری کنی..
ات: بله اوما
ات: اوما، اوپا یچیزی تهیونگ به من زنگ زد گفتش که فردا شب بریم خونشون که دیگه خانواده ها باهم اشنا بشن به یوجین هم بگین..
م.ات: باشه*کلافه*
پارت 28
ویو ا/ت
مجبور شدم شب پیش تهیونگ بمونم صبحم نزاشت برم..خودمم دوست نداشتم از پیشش برم ولی مجبور بودم که برم..
ته: ات برا فردا شب بیاین خونه ی ما به پدرو مادرت و یوجین هم بگو بیاد..
ات: حتما میگم...عشقم یسوال املی نمیاد دلم براش تنگ شده..
ته:چرا ساعت 2 میرسه اینجا برای همین میخوام فردا شب بیاین که کل خانواده باهم اشنا بشن..
ات: تهیونگ یزره استرس گرفتم برا مادرم
ته: نگران نباش عزیزم
*پرش زمانی یکساعت بعد*
ات: تهیونگ من دیگه باید برم عشقم فردا شب میبینمت..
ته: باشه عشقم..خداحافظ
ات: خداحافظ.
ویو ات
رفتم ی تاکسی گرفتم رسیدم دم خونه تهیونگ ماشینمو برداشتم رفتم سمت خونه رسیدم کسی خونه نبود رفتم بالا یزره دلم درد میکرد اهمیتی ندادم لباسامو عوض کردم از پله ها اومدم پایین..تو فکر بودم اون خونه ای که دیشب با تهیونگ داخلش بودیم همون خونه ای بود که میگفت خیلی قشنگ بود..
*فلش بک دیروز*
ویو تهیونگ
وقتی که مکس رفت و از ات خواستگاری کردم بهش گفتم که این نزدیکیا ی خونه هست که عاشقش میشی و حتما یبار میارمت..ات هم قبول کرد الان خوشحال بودم که ات دیگه مال خودم شده...
*فلش بک زمان حال*
ویو ات
رسیدم شرکت ماشینو پارک کردم رفتم داخل..
رفتم اتاق پدرم وقتی که وارد شدم مادرمو دیدم که رو صندلی نشسته
م.ات: سلام ات،دیشب کجا بودی بچه نگرانم کردی ها؟؟؟
ات: سلام اوما دیشب خونه دوستم سنا بودم..گوشیمم شارژ نداشت زدم اونجا شارژ شه رو بیصدا هم بود متوجه نشدم که زنگ زدید:/..
م.ات: باشه، حالا دیگه میخوای شرکت کاری کنی..
ات: بله اوما
ات: اوما، اوپا یچیزی تهیونگ به من زنگ زد گفتش که فردا شب بریم خونشون که دیگه خانواده ها باهم اشنا بشن به یوجین هم بگین..
م.ات: باشه*کلافه*
۱۷.۹k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.