قانون عشق p35
سرپرست مین کمکم کرد خودمو به مبل برسونم و اونجا بشینم چشامو بستم ،سرپرست مین رفت و چند دقیقه بعد لیوان ابی جلوم گرفت: بیا اینو بگیر با این قرص بخور
بعد از اینکه قرصو خوردم پاشدم رفتم آشپزخونه . ..تظاهر کردم خوبم ولی جسمی و روحی داغون بودم ،برای ناهار کمک کردم بعد از اینکه هایون غذاشو خورد ماهم خوردیم
بیشتر از چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم اشتها نداشتم
۷ شب بود که جونگ کوک اومد خونه ..یکم بعد با هایون اومدن بیرون و لباس بیرونی پوشیده بود
جونگ کوک: سرپرست مین ما شام میریم بیرون خدافظ
بعد از شنیدن خدانگهداری از سرپرست مین دست هایون رو گرفت و با هم از خونه خارج شدن
رفتم تو اتاق تو سکوت اتاق غرق بودم که صدای زنگ گوشیم سکوتمو شکست. با دیدن اسم مامان روی صفحه گوشیم بغض کردم ..اگه جوابشو دوباره ندم ممکنه شک کنه
یا حتی نگرانم بشه پس جواب دادم : سلام مامان جونم
صدای دلنشینش ک همیشه بهم آرامش میداد از اون طرف شنیده شد: سلام میون سو خوبی دخترم
لبخند زدم : مرسی خوبم مامان، خودت خوبی بابا حالش خوبه؟
مامان : ما هم خوبیم ..چه خبر همه چی خوبه عزیزم جونگ کوک چطوره؟
بغض تو صدام فریاد میزد: جونگ کوکم خوبه
مامان: میون سو؟؟.. مطمئنی خوبی مامان جان
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه: ماامااان
مامان: جان مامان ..چیشده دردت به سرم ..چرا گریه میکنی
خودمو اروم کردم تا بیشتر از این نگران نشه : میشه فردا ببینمت ..خواهش میکنم دلم برات تنگ شده فق بابا نفهمه
مامان: باشه دخترکم ..بگو چیشده تا فردا دق میکنم از نگرانی که
من: بزار فردا بهت میگم مامان ...پارک وسط شهر یادته ک بچه بودم منو میبردی اونجا
مامان: اره یادمه
من:فردا اگه تونستی ساعت ۵ بیا اونجا
مامان: باشه قربونت برم ...کاری نداری ..مواظب خودت باش
من : ن مامان خدافظ
تنها کسی که میتونستم بهش پناه ببرم مامانم بود ..تنها کسی که داشتم مادری بود که تو بغلش ارامش پیدا میکردم
از بچگی چون تک فرزند بودم و خواهر و برادری نداشتممامان جاشونو برام پر میکرد . هم مادرم بود هم خواهر و برادرم همبازیم..همدردم
مامانم واسم همه چی بود ،طوری که وقتی بابا ارتباطشو باهام قطع کرد مامانم ولم نکرد
میدونه جونش به جونم بستس
اگه بفهمه چه سختی ها ک نکشیدم از غصه دق میکنه
دخترشو دست آدم اشتباهی سپرد ..البته تقصیر مامان و بابا نیس مقصر اصلی خودمم ..این من بودم که تو ازدواج با جونگ کوک پا فشاری کردم
بعد از اینکه قرصو خوردم پاشدم رفتم آشپزخونه . ..تظاهر کردم خوبم ولی جسمی و روحی داغون بودم ،برای ناهار کمک کردم بعد از اینکه هایون غذاشو خورد ماهم خوردیم
بیشتر از چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم اشتها نداشتم
۷ شب بود که جونگ کوک اومد خونه ..یکم بعد با هایون اومدن بیرون و لباس بیرونی پوشیده بود
جونگ کوک: سرپرست مین ما شام میریم بیرون خدافظ
بعد از شنیدن خدانگهداری از سرپرست مین دست هایون رو گرفت و با هم از خونه خارج شدن
رفتم تو اتاق تو سکوت اتاق غرق بودم که صدای زنگ گوشیم سکوتمو شکست. با دیدن اسم مامان روی صفحه گوشیم بغض کردم ..اگه جوابشو دوباره ندم ممکنه شک کنه
یا حتی نگرانم بشه پس جواب دادم : سلام مامان جونم
صدای دلنشینش ک همیشه بهم آرامش میداد از اون طرف شنیده شد: سلام میون سو خوبی دخترم
لبخند زدم : مرسی خوبم مامان، خودت خوبی بابا حالش خوبه؟
مامان : ما هم خوبیم ..چه خبر همه چی خوبه عزیزم جونگ کوک چطوره؟
بغض تو صدام فریاد میزد: جونگ کوکم خوبه
مامان: میون سو؟؟.. مطمئنی خوبی مامان جان
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه: ماامااان
مامان: جان مامان ..چیشده دردت به سرم ..چرا گریه میکنی
خودمو اروم کردم تا بیشتر از این نگران نشه : میشه فردا ببینمت ..خواهش میکنم دلم برات تنگ شده فق بابا نفهمه
مامان: باشه دخترکم ..بگو چیشده تا فردا دق میکنم از نگرانی که
من: بزار فردا بهت میگم مامان ...پارک وسط شهر یادته ک بچه بودم منو میبردی اونجا
مامان: اره یادمه
من:فردا اگه تونستی ساعت ۵ بیا اونجا
مامان: باشه قربونت برم ...کاری نداری ..مواظب خودت باش
من : ن مامان خدافظ
تنها کسی که میتونستم بهش پناه ببرم مامانم بود ..تنها کسی که داشتم مادری بود که تو بغلش ارامش پیدا میکردم
از بچگی چون تک فرزند بودم و خواهر و برادری نداشتممامان جاشونو برام پر میکرد . هم مادرم بود هم خواهر و برادرم همبازیم..همدردم
مامانم واسم همه چی بود ،طوری که وقتی بابا ارتباطشو باهام قطع کرد مامانم ولم نکرد
میدونه جونش به جونم بستس
اگه بفهمه چه سختی ها ک نکشیدم از غصه دق میکنه
دخترشو دست آدم اشتباهی سپرد ..البته تقصیر مامان و بابا نیس مقصر اصلی خودمم ..این من بودم که تو ازدواج با جونگ کوک پا فشاری کردم
۵۱.۰k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.