پارت ۶۸ (برادر خونده )
با حس اینکه یکی صدام زده باشه ترسیدم این کیه بیخیال شدم برنگشتم ببینم کیه ولی اون دوباره اسممو صدا زد سورا چقدر صداش اشنا بود ولی هر کی هست باید برم خیلی زود سرعت قدم هامو تند تر کردم ولی سایه اونو که پابه پام میومدو حس می کردم با کشیدن دستم توسط اون شخص جیغ خفیفی زدم برگشتم سمتش باورم نمیشد کای بود تو چشماش نگاه کردم با نگرانی و تعجب گفت:سورا تو زنده ای اون لحظه نمی دوستم چیکار کنم فقد ای کاش اون منو نمی دید سرمو انداختم پایینو گفتم:چرا اومدی دنبالم لطفا برو کای :چرا باید برم تو این همه مدت کجا بودی دختر چرا همه رو نگران خودت کردی _میشهاینو ازم نپرسی که کجا بودم کای:چرا مگه چه اتفاقی افتاده تو باید برگردی خونت همه نگرانتن از جمله مامانت و جونگ کوک و سانی _نه من نباید برگردم ازت خواهش میکنم به کسی نگو منو دیدی کای نگران پرسید :برای چی میخوای قایم شی چی شده اشک تو چشمام جمع شده بو تو چشماش زل زدموگفتم: چون چون.. نمی تونم بگم ولی لطفا نگو بهشون من زندم کای دستاموگرفتو گفت:من معنی این کاراتو درک نمی کنم سورا به من بگو چه اتفاقی افتاده مگه نمی گفتی من دوستتم پس الان همه چیزو بهم بگو اون درست میگفت دوستمه کای الان تنها کسیه که منو دیده پس چیجوری بهش بگم اون باور میکنه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:این داستان خیلی پیچده اس نمی تونم همشو همین الان بهت بگم چون من الان مطمئن نیستم که کسی منو تورو نمی بینه پس لطفا بزار برای دفعه بعد اگه دیدمت کای:یعنی چی چیجوری میتونم بازم ببینمت خوب جایی که الان توش زندگی میکنیو بهم بگو _نه اصن من پس فردا می بینمت جلوی همون رستورانی که یه بار منو بردی راس ساعت ۹شب کای :باشه من منتظرتم _خیلی خوب پس من باید برم لطفا به کسی نگو منو دیدی چه مامانم چه جونگ کوک چه سانی کای لبخند زدوگفت:نگران نباش به کسی نمی گم خیالت راحت تا ندونم چه اتفاقی افتاده چیزی نمیگم _ممنون من باید برم خدافظ کای:مواظب خودت باش با قدم های اروم از اونجا دور شدم به دور ورم نگاه میکردم تا کسی تعقیبم نکرده باشه خوب خوشبختانه کسی هم نبود که بهش شک کنم
از زبان کای: امروز قرار بود ببینمش خوشحال بودم که حالش خوبه وقتی اونجا جلوی کمپانی دیدمش خیلی چهره اش شکسته و غمگین بود انگار خیلی سختی کشیده که به این روز افتاده یعنی چه اتفاقی واسش افتاده که بدون سرو صدا رفته سوار ماشینم شدم یه راست تا همون جایی که با سورا قرار داشتم ماشینو روندم یاد اون روزی افتادم که بهش اعتراف کردم با فکر کردن به اون روز لبخند روی لبام نقش بست اون خاطره برام فقد یه تجربه بود من از اون به بعد تونستم اون عشقه یه طرفه رو فراموش کنمو به جاش به عنوان دوستی بهش نگاه کنم وقتی به اونجا رسیدم از ماشینم پیاده شدم جلوی همون رستورانه منتظرش موندم چرا اینقدر دیر کرده نیم ساعتی میشه اینجا منتظرشم اگه از اومدنش صرف نظر کرده باشه چی نه میاد اون بهم قول داد پس میاد چند دقیقه دیگه رو هم همونجا منتظرش موندم و بالاخره بعدش اومد خوشحال بودم از دیدن دوباره اش نزدیک رفتم _سلام خوبی سورا که هول کرده بود به دور ورش نگاهی انداخت و بعد روبه من گفت:سلام خوبم متاسفم خیلی دیرکردم _نه اشکالی نداره خوب میخوای همین رستوران بریم سورا:نه تو ماشینتو اوردی سرمو تکون دادمو گفتم اره اوردم چرا نمیخوای وارد رستوران شیم سورا :نمی تونم دیرم میشه
از زبان کای: امروز قرار بود ببینمش خوشحال بودم که حالش خوبه وقتی اونجا جلوی کمپانی دیدمش خیلی چهره اش شکسته و غمگین بود انگار خیلی سختی کشیده که به این روز افتاده یعنی چه اتفاقی واسش افتاده که بدون سرو صدا رفته سوار ماشینم شدم یه راست تا همون جایی که با سورا قرار داشتم ماشینو روندم یاد اون روزی افتادم که بهش اعتراف کردم با فکر کردن به اون روز لبخند روی لبام نقش بست اون خاطره برام فقد یه تجربه بود من از اون به بعد تونستم اون عشقه یه طرفه رو فراموش کنمو به جاش به عنوان دوستی بهش نگاه کنم وقتی به اونجا رسیدم از ماشینم پیاده شدم جلوی همون رستورانه منتظرش موندم چرا اینقدر دیر کرده نیم ساعتی میشه اینجا منتظرشم اگه از اومدنش صرف نظر کرده باشه چی نه میاد اون بهم قول داد پس میاد چند دقیقه دیگه رو هم همونجا منتظرش موندم و بالاخره بعدش اومد خوشحال بودم از دیدن دوباره اش نزدیک رفتم _سلام خوبی سورا که هول کرده بود به دور ورش نگاهی انداخت و بعد روبه من گفت:سلام خوبم متاسفم خیلی دیرکردم _نه اشکالی نداره خوب میخوای همین رستوران بریم سورا:نه تو ماشینتو اوردی سرمو تکون دادمو گفتم اره اوردم چرا نمیخوای وارد رستوران شیم سورا :نمی تونم دیرم میشه
۱۰۶.۸k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.