پارت ۳۶ فصل ۲
-ته ازت خواهش میکنم... خودم اروم اروم همچی رو بهش میگم... کاری میکنم اب تو دلش تکون نخوره...
€فقط یه هفته وقت داری خودتو ثابت کنی..
-واقعا ازت ممنونممممم
€ولی توقع نداری همین امشب بگم بیاد پیشت که...
-خب اگه....
€نیلا...*صذاش میکنه.
-چرا صداش میک...
+بله...
€خب اگه بهت بگم ایشون پسر عمه ما هستن و خیلی وقته خارج بودن... انگار تازگیا اومدن اینجا... گفتم خوبه با هم اشنا تون کنم...
-او شما واقعا فراموشی گرفتین... متاسفم
+بله... اشکالی نداره... خب من پارک هستم پارک نیلا... و شما؟
-من جئون جونگ کوک هستم...
+بله..
(گایز نیلا هنوز فامیلیش رو تغییر نداده... یعنی از همون بچگی همون یاورهایی که باهاش بودن فامیلش رو میزارن پارک هنوزم همونه... وگرنه باید کیم میبود)
+داداش اونا رو دعوت نمیکنی بیاد داخل؟
€اوپا؟... باشه حتما... پسر عمه بیا داخل...
-مزاح...
+بیا داخل... به هر حال من تورو یادم نمیاد... باید دوباره باهات اشنا بشم...
-باشه*لبخند
کوک ویو*اون شب فهمیدم قضیه چیه... از صحبت هامون... از حرف های ته... حرف های نیلا...
نیلا سه هفته بود که از بیمارستان مرخص شده اما ته نمیخواسته هیچوقت با من اشناش کنه... این یکم خودخواهیه... اون از دل من خبر نداره... نمیدونه من از همه پشیمون ترم... باید خود رو بهش ثابت کنم... ثابت کنم که میتونم و توانایی گرفتن نیلا رو از چنگالش دارم... اره چنگال مثال مناسبیه... اون الان دقیقا مثل یک عقاب شده که دیگه غرورش نمیزاره به اطرافیانش اسیب برسه... و نیلا که از همه مهم تره رو هم محکم چسبیده تا هیچکس هیچ بلایی دوباره سرش نیاره...
+خب خب جونگ کوک بودی دیگه... از خودت بگو...
-خب... من ۲۵سالمه ( گایز اگه سنش رو اشتباه گفتم بدونین منظورم قبلا همین ۲۵بوده)...خب رشته مهندسی مکانیک خودرو خوندم و الان شرکت خودروسازی دارم...
+چه باحال...
-اوهوم باحاله..
-دیگه چی بگم... اها یک خواهر داره که از تو دو سه سال بزرگتره و اسمش لونا ...
+لونا رو میشناسم... ولی باورم نمیشه شما خواره برادر باشید... *تعجب
یک نگاه برزخی به ته انداختم که جوابم رو با یک لبخند از روی ترس داد...
+خب ادامه بده..
-هیچی دیگه همینا بود..
+اها...
-ته یک ثانیه بیا کارت دارم...
€باشه*اب گلوش رو قورت میده
و رفتیم تو حیاط خونه..
€فقط یه هفته وقت داری خودتو ثابت کنی..
-واقعا ازت ممنونممممم
€ولی توقع نداری همین امشب بگم بیاد پیشت که...
-خب اگه....
€نیلا...*صذاش میکنه.
-چرا صداش میک...
+بله...
€خب اگه بهت بگم ایشون پسر عمه ما هستن و خیلی وقته خارج بودن... انگار تازگیا اومدن اینجا... گفتم خوبه با هم اشنا تون کنم...
-او شما واقعا فراموشی گرفتین... متاسفم
+بله... اشکالی نداره... خب من پارک هستم پارک نیلا... و شما؟
-من جئون جونگ کوک هستم...
+بله..
(گایز نیلا هنوز فامیلیش رو تغییر نداده... یعنی از همون بچگی همون یاورهایی که باهاش بودن فامیلش رو میزارن پارک هنوزم همونه... وگرنه باید کیم میبود)
+داداش اونا رو دعوت نمیکنی بیاد داخل؟
€اوپا؟... باشه حتما... پسر عمه بیا داخل...
-مزاح...
+بیا داخل... به هر حال من تورو یادم نمیاد... باید دوباره باهات اشنا بشم...
-باشه*لبخند
کوک ویو*اون شب فهمیدم قضیه چیه... از صحبت هامون... از حرف های ته... حرف های نیلا...
نیلا سه هفته بود که از بیمارستان مرخص شده اما ته نمیخواسته هیچوقت با من اشناش کنه... این یکم خودخواهیه... اون از دل من خبر نداره... نمیدونه من از همه پشیمون ترم... باید خود رو بهش ثابت کنم... ثابت کنم که میتونم و توانایی گرفتن نیلا رو از چنگالش دارم... اره چنگال مثال مناسبیه... اون الان دقیقا مثل یک عقاب شده که دیگه غرورش نمیزاره به اطرافیانش اسیب برسه... و نیلا که از همه مهم تره رو هم محکم چسبیده تا هیچکس هیچ بلایی دوباره سرش نیاره...
+خب خب جونگ کوک بودی دیگه... از خودت بگو...
-خب... من ۲۵سالمه ( گایز اگه سنش رو اشتباه گفتم بدونین منظورم قبلا همین ۲۵بوده)...خب رشته مهندسی مکانیک خودرو خوندم و الان شرکت خودروسازی دارم...
+چه باحال...
-اوهوم باحاله..
-دیگه چی بگم... اها یک خواهر داره که از تو دو سه سال بزرگتره و اسمش لونا ...
+لونا رو میشناسم... ولی باورم نمیشه شما خواره برادر باشید... *تعجب
یک نگاه برزخی به ته انداختم که جوابم رو با یک لبخند از روی ترس داد...
+خب ادامه بده..
-هیچی دیگه همینا بود..
+اها...
-ته یک ثانیه بیا کارت دارم...
€باشه*اب گلوش رو قورت میده
و رفتیم تو حیاط خونه..
۳.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.