سناریو کوتاه ✨🍷
تهیونگ مشغول پوست کندن نارنگی برای یونگی بود...
آخری رو پوست می کنه...
یه نارنگی ورگلمبیده گنده و سنگین که خیلی شیرین و رسیده به نظر میومد..
+واهااییی..
چشم یونگی به دست تهیونگ میفته و وقتی که اون موجود عجیب رو توی دستای تهیونگ می بینه هبه نارنگی از دهنش میفته...
_این چیه؟!...نارنگی فاسد؟!...یه مینی بیبی؟!...
تهیونگ به چشمهای براق اون وروجک خیلی کوچولو نگاه می کنه...
# ما..مان......مامااااان
موجود کوچولو انگشت ته رو بغل می کنه و خودش رو بهش می ماله...
+یاااا...هیونگ..بهم گفت مامااان!...
از چشمهای تهیونگ اشک شوق اکلیلی میومد... یونگی کشی به گوشه دهنش میده...
_خب...تو که مامانش نیستی...تو هیچ وقت نمی تونی مادرش باشی!...واقعا برات متاسفم...
+چیه؟!..نکنه زورت میاد بچه به این خوشگلی مال من باشه؟!..آره!..حسود ندید بدید..
_احمق!...تو پسری!...
# مامانی ژووون!...
+هقق..پیسرم..مامان قربونت بره...هیق...
یونگی پوزخند می زنه و صورتش رو سمت اون وروجک میاره...
_می تونم تصور کنم در آینده چه جونوری میشه...وقتی زیر دست تو بزرگ شه....
وروجک از لا به لای دستای تهیونگ جلو میره و صورت یونگی رو بغل می کنه...
# بابایییییی!...
5 سال بعد...
# بابا...من از کجا اومدم...؟
_ا..از..یه نارنگی....
#shortscenarios_by_myj
آخری رو پوست می کنه...
یه نارنگی ورگلمبیده گنده و سنگین که خیلی شیرین و رسیده به نظر میومد..
+واهااییی..
چشم یونگی به دست تهیونگ میفته و وقتی که اون موجود عجیب رو توی دستای تهیونگ می بینه هبه نارنگی از دهنش میفته...
_این چیه؟!...نارنگی فاسد؟!...یه مینی بیبی؟!...
تهیونگ به چشمهای براق اون وروجک خیلی کوچولو نگاه می کنه...
# ما..مان......مامااااان
موجود کوچولو انگشت ته رو بغل می کنه و خودش رو بهش می ماله...
+یاااا...هیونگ..بهم گفت مامااان!...
از چشمهای تهیونگ اشک شوق اکلیلی میومد... یونگی کشی به گوشه دهنش میده...
_خب...تو که مامانش نیستی...تو هیچ وقت نمی تونی مادرش باشی!...واقعا برات متاسفم...
+چیه؟!..نکنه زورت میاد بچه به این خوشگلی مال من باشه؟!..آره!..حسود ندید بدید..
_احمق!...تو پسری!...
# مامانی ژووون!...
+هقق..پیسرم..مامان قربونت بره...هیق...
یونگی پوزخند می زنه و صورتش رو سمت اون وروجک میاره...
_می تونم تصور کنم در آینده چه جونوری میشه...وقتی زیر دست تو بزرگ شه....
وروجک از لا به لای دستای تهیونگ جلو میره و صورت یونگی رو بغل می کنه...
# بابایییییی!...
5 سال بعد...
# بابا...من از کجا اومدم...؟
_ا..از..یه نارنگی....
#shortscenarios_by_myj
۴۱.۱k
۰۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.