پشت ماسک سیاهP1
یوری _ مامان گفتم نمیشه!
م.یوری _ یوری بهم گوش کن!!
بازوی دخترش رو گرفت و مقابلش نگهش داشت.
م.یوری _ واقعا باید بری؟!
یوری _ مامان...
م.یوری _ مجبوری یوری؟!
یوری _ مجبورم!
با ناامیدی به طرف اتاق کوچیک نمور رفت و یک پاکت به دخترش داد.
م.یوری _ باشه برو ولی یه قولی بهم بده.
یوری پاکت رو باز کرد، پر از صد دلار بود. این پول زیادی بود و احتمالا اون رو برای مدت طولانی زنده نگه می داشت.
یوری _ چه قولی؟!
م.یوری _ اگه رفتی،یوری التماست می کنم که هرگز برنگردی.می دونم چقدر شغلت رو دوست داری،اما اینم می دونم که همون شغل پدرت رو ازمون گرفت؛پس ته ته دلم،واقعا می خوام که هرگز برنگردی!
کنترل بغضش از دستش خارج شد و مادرش رو به آغوش کشید.سرش رو توی گردنش فرو برد تا برای آخرین بار عطرش رو احساس کنه.
چند ساعت بعد درحالی که بین کوچه پس کوچه های سئول قدم برمی داشت به مردی برخورد کرد و روی زمین افتاد.سرش رو بالا گرفت و سایه ای که پشتش خورشید قرار داشت رو با چشم های ریز بررسی کرد.
یوری _ واقعا،نباید حواستون رو جمع کنید؟!
با ضربات دست غبار نشسته روی لباساش رو پاک کرد.
نامجون _ من؟!یا شما که سرت رو انداختی پایین حتی زحمت نگاه کردن به جلوت رو هم به خودت نمیدی؟!
یوری _ واقعا که!
نامجون _ از این به بعد حواست باشه.
تلفن مرد زنگ خورد و یوری شونه ای بهش زد و ازش رد شد.اگر همه کره ای های اهل سئول به اندازه اون مرد گستاخ بودند،ترجیح می داد به آمریکا برگرده و خودش رو تسلیم ارتش کنه.با این حال وقتی جلوتر رفت ماشین مشکی با شیشه های دودی رو دید که به نظر ماشین یکی از روسای کشور،نماینده ها،سمت دارهای ارتش یا کله گنده های کشور باشه؛چون شخصی شازی شده بود.ما شکش وقتی به یقین تبدیل شد که مردی با صورت پوشیده سرش رو از پنجره بیرون آورد و با اسلحه ای به دستش کسی رو نشونه گرفت؛همون مرد گستاخ؟!
به سمت مرد دوید و داد زد:هی،مراقب باش!!
اما مرد انگار خشکش زده بود.پس بلافاصله با تمام قدرت هلش داد و باعث شد هر دو روی پیاده رو بیفتند و تیراندازی شروع شد.چند دقیقه بعد خیابون کاملا تخلیه و تیراندازی تموم شده بود.
م.یوری _ یوری بهم گوش کن!!
بازوی دخترش رو گرفت و مقابلش نگهش داشت.
م.یوری _ واقعا باید بری؟!
یوری _ مامان...
م.یوری _ مجبوری یوری؟!
یوری _ مجبورم!
با ناامیدی به طرف اتاق کوچیک نمور رفت و یک پاکت به دخترش داد.
م.یوری _ باشه برو ولی یه قولی بهم بده.
یوری پاکت رو باز کرد، پر از صد دلار بود. این پول زیادی بود و احتمالا اون رو برای مدت طولانی زنده نگه می داشت.
یوری _ چه قولی؟!
م.یوری _ اگه رفتی،یوری التماست می کنم که هرگز برنگردی.می دونم چقدر شغلت رو دوست داری،اما اینم می دونم که همون شغل پدرت رو ازمون گرفت؛پس ته ته دلم،واقعا می خوام که هرگز برنگردی!
کنترل بغضش از دستش خارج شد و مادرش رو به آغوش کشید.سرش رو توی گردنش فرو برد تا برای آخرین بار عطرش رو احساس کنه.
چند ساعت بعد درحالی که بین کوچه پس کوچه های سئول قدم برمی داشت به مردی برخورد کرد و روی زمین افتاد.سرش رو بالا گرفت و سایه ای که پشتش خورشید قرار داشت رو با چشم های ریز بررسی کرد.
یوری _ واقعا،نباید حواستون رو جمع کنید؟!
با ضربات دست غبار نشسته روی لباساش رو پاک کرد.
نامجون _ من؟!یا شما که سرت رو انداختی پایین حتی زحمت نگاه کردن به جلوت رو هم به خودت نمیدی؟!
یوری _ واقعا که!
نامجون _ از این به بعد حواست باشه.
تلفن مرد زنگ خورد و یوری شونه ای بهش زد و ازش رد شد.اگر همه کره ای های اهل سئول به اندازه اون مرد گستاخ بودند،ترجیح می داد به آمریکا برگرده و خودش رو تسلیم ارتش کنه.با این حال وقتی جلوتر رفت ماشین مشکی با شیشه های دودی رو دید که به نظر ماشین یکی از روسای کشور،نماینده ها،سمت دارهای ارتش یا کله گنده های کشور باشه؛چون شخصی شازی شده بود.ما شکش وقتی به یقین تبدیل شد که مردی با صورت پوشیده سرش رو از پنجره بیرون آورد و با اسلحه ای به دستش کسی رو نشونه گرفت؛همون مرد گستاخ؟!
به سمت مرد دوید و داد زد:هی،مراقب باش!!
اما مرد انگار خشکش زده بود.پس بلافاصله با تمام قدرت هلش داد و باعث شد هر دو روی پیاده رو بیفتند و تیراندازی شروع شد.چند دقیقه بعد خیابون کاملا تخلیه و تیراندازی تموم شده بود.
۴۲۳
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.