ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت ۴۸
بابا
-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم
سعی کردم به خودم مسلط بشم
-بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکش
بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین
-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست
بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم
-نوشین چیکار کنم؟
دستمو گرفت و داد زد
-چرا اینقده سردی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟
فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی
جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت
-بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس
لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسردنگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین
-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه
بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا
واستادم ولی برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟
به یقش خیره شده بودم اروم گفتم
-با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم
-به من نگاه کردم
به حرفش گوش ندادم که داد زد
-میگم به من نگاه کن
از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم
-با اجازه کی رفتی ؟
اروم گفتم
-ببخشید
دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو گوشم چشام و بستم و اجازه دادم اشکام بریزه داد زد -چشاتو باز کن چشامو باز کردم و با چشای اشکی و پر بغض بهش خیره شدم
-رفتی سراغ اون اشغالا؟(بچه ها کامران از خوانواده بهار بدش میاد دلیل داره )
هیچی نگفتم
-با توم اشغال رفتی سراغ اون بابای حروم زادت -مراقب ....
نذاشت ادامه حرفمو بزنم ایندفعه با شدت بیشتری زد تو صورتم که از دماغم خون راه افتاد و روز زمین نشستم و بلند زدم زیر گریه نوشین اومد طرفم و بغلم کردو رو به کامران با عصبانیت گفت
-وحشی خری نمیفهمی حاملست؟
-تویکی دهنتو ببند که هرچی میکشم از تو میکشم با اجازه کی بردیش هواخوری؟
هواخوری و با لحن مسخره ای گفت
-خوب کاری کرده ازت بدم میاد کثافت دوباره اومد طرفم که سریع دستمو جلوم گرفتم .
واووو عجب پارتی بوداااا
پارت ۴۸
بابا
-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم
سعی کردم به خودم مسلط بشم
-بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکش
بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین
-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست
بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم
-نوشین چیکار کنم؟
دستمو گرفت و داد زد
-چرا اینقده سردی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟
فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی
جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت
-بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس
لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسردنگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین
-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه
بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا
واستادم ولی برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟
به یقش خیره شده بودم اروم گفتم
-با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم
-به من نگاه کردم
به حرفش گوش ندادم که داد زد
-میگم به من نگاه کن
از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم
-با اجازه کی رفتی ؟
اروم گفتم
-ببخشید
دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو گوشم چشام و بستم و اجازه دادم اشکام بریزه داد زد -چشاتو باز کن چشامو باز کردم و با چشای اشکی و پر بغض بهش خیره شدم
-رفتی سراغ اون اشغالا؟(بچه ها کامران از خوانواده بهار بدش میاد دلیل داره )
هیچی نگفتم
-با توم اشغال رفتی سراغ اون بابای حروم زادت -مراقب ....
نذاشت ادامه حرفمو بزنم ایندفعه با شدت بیشتری زد تو صورتم که از دماغم خون راه افتاد و روز زمین نشستم و بلند زدم زیر گریه نوشین اومد طرفم و بغلم کردو رو به کامران با عصبانیت گفت
-وحشی خری نمیفهمی حاملست؟
-تویکی دهنتو ببند که هرچی میکشم از تو میکشم با اجازه کی بردیش هواخوری؟
هواخوری و با لحن مسخره ای گفت
-خوب کاری کرده ازت بدم میاد کثافت دوباره اومد طرفم که سریع دستمو جلوم گرفتم .
واووو عجب پارتی بوداااا
۳.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.