☆فیک عضو هشتم☆
☆فیک عضو هشتم☆
پارت ³
*ویو ات*
وقتی رسیدیم سریع دویدن و وارد خونه قدیمی شدم که تمام صحنه های ی بد یادم و تمام اون روزها تو زهنم خلاصه شد و بغضی گلومو گرفت تو حال خودم بودم که بابام اومد تو
×ات اتاقتو تمیز کن و بگیر بخواب فردا باید بری مدرسه
______________
*ویو جونگ کوک*
چند سالی بود که اون دختر از ایجا رفته بود و من حتی اسمشم یادم نمی یاد ولی اون موقع ها ی حسایی بهش داشتم از اون وقت با فیلیکس دشمن شدم و تو مدرسه زیاد باهم دعوا میکنیم
داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که دیدم دارن وسیله میبرن تو اون خونه ای که اون دختر توش زندگی میکرد رفتم پایین تا چیزی بخورم
(علامت _ کوک علامت○مامان کوک)
_مامان اینا کین اومدن تو ای خونه روبرویی
○فکر کنم تازه خونه هرو خریدن شنیدم از سئول اومدن
_اخه کدوم اسکلی از سئول میاد اینجا (پوزخند)
○فکرکنم ی دختر هم سن و سال تو هم دارن
با این حرف تو شک رفتم نکنه همون دختر باشه ولی خیلی توجه نکردم و رفتم خوابیدم چون فردا مدرسه داشتم
_____________
*ویو ات*
اتاقمو مرتب کردم و وسایلمو تا حدودی چیدم و خواستم بخوابم چون تختم هنوز نرسیده بود ی پتو زیرم انداختم و خوابیدم
صبح با صدا آلارم بیدارشدم کمرم خیلی درد میکرد لباسمو( عکس رو میزارم) از کاورش در آوردم چون تازه گرفته بودم تو کاور بود پوشیدم خیلی کوتاه بود ولی زیاد اهمیت ندادم و روش ی سویشرت مشکی پوشیدم و موهامو بالا بستم و رفتم پایین
(&علامت مامان ات×علامت بابای ات)
&بیا صبحانه بخور
دیرمه باید برم
×من میرسونمت
نه میخوام برم خیابونا رو نگاه کنم خاطراتمو زنده کنم دلم برای اینجا تنگ شده
×خود دانی
خداحافظ
&×خداحافظ
________________________________________
شرطا نرسیده بود ولی گزاشتم♡
شرط
۴لایک
۴کامنت
پارت ³
*ویو ات*
وقتی رسیدیم سریع دویدن و وارد خونه قدیمی شدم که تمام صحنه های ی بد یادم و تمام اون روزها تو زهنم خلاصه شد و بغضی گلومو گرفت تو حال خودم بودم که بابام اومد تو
×ات اتاقتو تمیز کن و بگیر بخواب فردا باید بری مدرسه
______________
*ویو جونگ کوک*
چند سالی بود که اون دختر از ایجا رفته بود و من حتی اسمشم یادم نمی یاد ولی اون موقع ها ی حسایی بهش داشتم از اون وقت با فیلیکس دشمن شدم و تو مدرسه زیاد باهم دعوا میکنیم
داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که دیدم دارن وسیله میبرن تو اون خونه ای که اون دختر توش زندگی میکرد رفتم پایین تا چیزی بخورم
(علامت _ کوک علامت○مامان کوک)
_مامان اینا کین اومدن تو ای خونه روبرویی
○فکر کنم تازه خونه هرو خریدن شنیدم از سئول اومدن
_اخه کدوم اسکلی از سئول میاد اینجا (پوزخند)
○فکرکنم ی دختر هم سن و سال تو هم دارن
با این حرف تو شک رفتم نکنه همون دختر باشه ولی خیلی توجه نکردم و رفتم خوابیدم چون فردا مدرسه داشتم
_____________
*ویو ات*
اتاقمو مرتب کردم و وسایلمو تا حدودی چیدم و خواستم بخوابم چون تختم هنوز نرسیده بود ی پتو زیرم انداختم و خوابیدم
صبح با صدا آلارم بیدارشدم کمرم خیلی درد میکرد لباسمو( عکس رو میزارم) از کاورش در آوردم چون تازه گرفته بودم تو کاور بود پوشیدم خیلی کوتاه بود ولی زیاد اهمیت ندادم و روش ی سویشرت مشکی پوشیدم و موهامو بالا بستم و رفتم پایین
(&علامت مامان ات×علامت بابای ات)
&بیا صبحانه بخور
دیرمه باید برم
×من میرسونمت
نه میخوام برم خیابونا رو نگاه کنم خاطراتمو زنده کنم دلم برای اینجا تنگ شده
×خود دانی
خداحافظ
&×خداحافظ
________________________________________
شرطا نرسیده بود ولی گزاشتم♡
شرط
۴لایک
۴کامنت
۴.۲k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.