سوغاتی...
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ.....
و شب از شب پُر شــد
من به خود گفتم یك روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت»
ابری آهسته به چشمم لغـزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چـو می رفت ڪسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی «هرگـــز» را
تو چـرا بازنگشتی دیگر؟!!
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ.....
و شب از شب پُر شــد
من به خود گفتم یك روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت»
ابری آهسته به چشمم لغـزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چـو می رفت ڪسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی «هرگـــز» را
تو چـرا بازنگشتی دیگر؟!!
۷.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۰