تو هیولا نیستی p2
تو هیولا نیستی p2
از زبان کوک
بعد ازدیدن اون موجود عجیب با ترس و اروم برگشتم سمت پسرا و اروم و ترسی که تو صدام بود گفتم
_شماعم دیدینش
پسرا باهم:ا..اره
سریع وسایلامونو جمع کردیم و زود از اونجا دور شدیم
وقتی رسیدیم خوندم رفتیم رو مبل نشستیم که یونگی گفت
یونگی:اون چی بود
نامجون:نمیدونم
جین:کوک تو نزدیک تر بودی بهش دیدی چی بود یا چجوری
_ا.. اره
جیمین:کوک چرا اینجوری حرف میزنی
_ ن...نمیدو..نم
تهیونگ:حتماخیلی ترسیدی چون دیدم داشت تو چشماشت نگاه میکرد
_او.. هوم...
جی هوپ:کوک واقعاچجوری بود
_با.. بالایه ب.. بزرگ و...سیاه....پش..ت کت..فش... داشتت.. و شاخای.....س..یاه رو..ی سرش..ــ. ولی چشمام.... ابیی..بود
نامجون:اینجوری که میگی قیافه ترسناکی داشت
_کاملا...... برع...کس....اون......خ..ی..لی.....زی....با... بود...
یونگی:بیا این ابو بخور بعد حرف بزن نفست بالا نمیاد
ابو گرفتم خوردم نمیدونم چم شده بود ولی چشماش از زهنم نمیرفت
از زبان ات
همینجوری زانوهامو گرفته بودم هوا تاریک شده بود که صدای شلیک شنیدم از جام با شتاب بلند شدم یکم دقت کردم و دیدم شکرار چیا دارن میان این ور و دارن برای شکار من میان از گارم زدم بیرون داشتم اروم پرواز میکردم که ی جا برا مخفی شدن پیدا کنم که صدای شلیک تفنگ اومد و ی درد وحشتناکی تو بازوم حس کردم به بازوم نگاه کردم دیدم داره خونریزی میکنه به پایین نگاه کردم دیدم شکار چیا پیدام کردن داشتن هی شلیک میکردن اوج گرفتم ولی بازم داشت تعقیبم میکردم ترسیده به سمت شهر پرواز کردم نباید برم به شهر ثلی اونجا تنها جایی که پیدام نمیکنن به شهر رسیدم داشتم بالای برج ها پرواز میکردم بدنم خیلی تیر خورده بود هیچ انرژی نداشتم و به زور خودمو سر پا نگه داشته بودم که ی تیر خورد به بالم دیگه کنترلم از دست دادم و سقوط کردم
از زبان کوک
همینجوری نشسته بودیم که شیشه بالای سرمون شکست و یکی افتاد درست وسط حال (سقف عمارت کوک از شیشست که ات درست میوفته روشیشه و شیشه میشکنه و ات درست وسط حال میوفته) همه مون ترسیده بودیم رفتم جلو و با..........
۳رو بزارم؟
از زبان کوک
بعد ازدیدن اون موجود عجیب با ترس و اروم برگشتم سمت پسرا و اروم و ترسی که تو صدام بود گفتم
_شماعم دیدینش
پسرا باهم:ا..اره
سریع وسایلامونو جمع کردیم و زود از اونجا دور شدیم
وقتی رسیدیم خوندم رفتیم رو مبل نشستیم که یونگی گفت
یونگی:اون چی بود
نامجون:نمیدونم
جین:کوک تو نزدیک تر بودی بهش دیدی چی بود یا چجوری
_ا.. اره
جیمین:کوک چرا اینجوری حرف میزنی
_ ن...نمیدو..نم
تهیونگ:حتماخیلی ترسیدی چون دیدم داشت تو چشماشت نگاه میکرد
_او.. هوم...
جی هوپ:کوک واقعاچجوری بود
_با.. بالایه ب.. بزرگ و...سیاه....پش..ت کت..فش... داشتت.. و شاخای.....س..یاه رو..ی سرش..ــ. ولی چشمام.... ابیی..بود
نامجون:اینجوری که میگی قیافه ترسناکی داشت
_کاملا...... برع...کس....اون......خ..ی..لی.....زی....با... بود...
یونگی:بیا این ابو بخور بعد حرف بزن نفست بالا نمیاد
ابو گرفتم خوردم نمیدونم چم شده بود ولی چشماش از زهنم نمیرفت
از زبان ات
همینجوری زانوهامو گرفته بودم هوا تاریک شده بود که صدای شلیک شنیدم از جام با شتاب بلند شدم یکم دقت کردم و دیدم شکرار چیا دارن میان این ور و دارن برای شکار من میان از گارم زدم بیرون داشتم اروم پرواز میکردم که ی جا برا مخفی شدن پیدا کنم که صدای شلیک تفنگ اومد و ی درد وحشتناکی تو بازوم حس کردم به بازوم نگاه کردم دیدم داره خونریزی میکنه به پایین نگاه کردم دیدم شکار چیا پیدام کردن داشتن هی شلیک میکردن اوج گرفتم ولی بازم داشت تعقیبم میکردم ترسیده به سمت شهر پرواز کردم نباید برم به شهر ثلی اونجا تنها جایی که پیدام نمیکنن به شهر رسیدم داشتم بالای برج ها پرواز میکردم بدنم خیلی تیر خورده بود هیچ انرژی نداشتم و به زور خودمو سر پا نگه داشته بودم که ی تیر خورد به بالم دیگه کنترلم از دست دادم و سقوط کردم
از زبان کوک
همینجوری نشسته بودیم که شیشه بالای سرمون شکست و یکی افتاد درست وسط حال (سقف عمارت کوک از شیشست که ات درست میوفته روشیشه و شیشه میشکنه و ات درست وسط حال میوفته) همه مون ترسیده بودیم رفتم جلو و با..........
۳رو بزارم؟
۱۰.۱k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.