𝙿𝙰𝚁𝚃 ⁷
ᴇsᴛᴇᴘ ғᴀᴛʜᴇʀ 🤍🦋
بعد از اینکه باهم آشنا شدن جیمین هلن رو تا خونش رسوند..
جیمین: یادت نره به پیشنهادم فک کنی
هلن: باشه حتما ، فعلا خدافظ
جیمین: خدافظ
منتظر شد تا هلن بره داخل بعد خودش بره...
◆◇◇◇◇◇◆
♤: خب برام تعریف کن چی شد؟
جیمین: بهش درخواست....ازدواج دادم
♤: واو ، مطمئنم تو با هلن خوشبخت میشی
جیمین: بابا میخوام اینو بدونی که من این کارو فقط بخاطر تو کردم
♤: *نفس عمیق* ممنون جیم
چند روز گذشت و هلن جیمینو دعوت برای شام تا لا ا/ت آشنا بشه.
صدای زنگ اومد و هلن رفت تا درو باز کنه...
هلن: خوش اومدی
جیمین: ممنونم
دسته گلی که گرفته بودو روبه هلن گرفت و داد بهش
هلن: ممنونم خیلی قشنگن
جیمین: درست مثل خودت
بعد از اینکه هلن جیمینو راهنمایی کرد سمت پذیرایی خودش رفت تا قهوه بیاره...
خیلی طول نکشید که قهوه هه آماده شدن یکی از فنجونا رو جلوی جیمین و اون یکی رو جلوی خودش گذاشت
جیمین: دخترت خونه نیست؟
هلن: چرا خونس ، ولی حمومه بهش گفتم سریع بیاد ولی ...ولش کن بهتره نگم ، کلا وقتی ا/ت میره حموم در اومدنش با خداس
جیمین: *پورخند* درست مثل خودم
◆◇◇◇◇◇◆
وقتی از حموم اومدم یه نگا به ساعت کردم ساعت ۶:۳۰ بود ، خدا خدا میکردم که جیمین هنوز نیومده باشه ولی مامان گفتش که اون ساعت ۶ میاد...
داشتم آماده میشدم که در اتاقم باز شد ..
ا/ت: مامان ، میشه در اتاقمو یهو باز نکنی شاید لخت بودم
هلن: فعلا که نیستی بدو بیا پایین منتظره
ا/ت: نگو که اومده
هلن: بله اومده
ا/ت: چرا صدام نکردی؟
هلن: الان دارم بهت میگم دیگه ، بدو آماده شو بیا
ا/ت: باشه برو اومدم
بعد از رفتن مامانم موهامم شونه کردم و باز گذاشتمشون
یکم استرس داشتم ولی تا همیشه که نمیتونم تو اتاق بمونم بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم از اتاق اومدم بیرون با قدمای آروم داشتم میرفتم سمت پذیرایی....
ا/ت: سلام (تقریبا با صدای اروم)
سرشو آورد بالا و یه نگاهی بهم کرد و از سر جاش بلند شد...
جیمین: سلام ، من جیمینم *دستشو آورد جلو تا با ا/ت دست بده*
ا/ت: بله ، خوشبختم
•ادامه دارد•
▪︎پدر خوانده▪︎
بعد از اینکه باهم آشنا شدن جیمین هلن رو تا خونش رسوند..
جیمین: یادت نره به پیشنهادم فک کنی
هلن: باشه حتما ، فعلا خدافظ
جیمین: خدافظ
منتظر شد تا هلن بره داخل بعد خودش بره...
◆◇◇◇◇◇◆
♤: خب برام تعریف کن چی شد؟
جیمین: بهش درخواست....ازدواج دادم
♤: واو ، مطمئنم تو با هلن خوشبخت میشی
جیمین: بابا میخوام اینو بدونی که من این کارو فقط بخاطر تو کردم
♤: *نفس عمیق* ممنون جیم
چند روز گذشت و هلن جیمینو دعوت برای شام تا لا ا/ت آشنا بشه.
صدای زنگ اومد و هلن رفت تا درو باز کنه...
هلن: خوش اومدی
جیمین: ممنونم
دسته گلی که گرفته بودو روبه هلن گرفت و داد بهش
هلن: ممنونم خیلی قشنگن
جیمین: درست مثل خودت
بعد از اینکه هلن جیمینو راهنمایی کرد سمت پذیرایی خودش رفت تا قهوه بیاره...
خیلی طول نکشید که قهوه هه آماده شدن یکی از فنجونا رو جلوی جیمین و اون یکی رو جلوی خودش گذاشت
جیمین: دخترت خونه نیست؟
هلن: چرا خونس ، ولی حمومه بهش گفتم سریع بیاد ولی ...ولش کن بهتره نگم ، کلا وقتی ا/ت میره حموم در اومدنش با خداس
جیمین: *پورخند* درست مثل خودم
◆◇◇◇◇◇◆
وقتی از حموم اومدم یه نگا به ساعت کردم ساعت ۶:۳۰ بود ، خدا خدا میکردم که جیمین هنوز نیومده باشه ولی مامان گفتش که اون ساعت ۶ میاد...
داشتم آماده میشدم که در اتاقم باز شد ..
ا/ت: مامان ، میشه در اتاقمو یهو باز نکنی شاید لخت بودم
هلن: فعلا که نیستی بدو بیا پایین منتظره
ا/ت: نگو که اومده
هلن: بله اومده
ا/ت: چرا صدام نکردی؟
هلن: الان دارم بهت میگم دیگه ، بدو آماده شو بیا
ا/ت: باشه برو اومدم
بعد از رفتن مامانم موهامم شونه کردم و باز گذاشتمشون
یکم استرس داشتم ولی تا همیشه که نمیتونم تو اتاق بمونم بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم از اتاق اومدم بیرون با قدمای آروم داشتم میرفتم سمت پذیرایی....
ا/ت: سلام (تقریبا با صدای اروم)
سرشو آورد بالا و یه نگاهی بهم کرد و از سر جاش بلند شد...
جیمین: سلام ، من جیمینم *دستشو آورد جلو تا با ا/ت دست بده*
ا/ت: بله ، خوشبختم
•ادامه دارد•
▪︎پدر خوانده▪︎
۱۶.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.