𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁴⁷
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ ) 𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁴⁷
با پدربزرگ کمک کردیم و به مادربزرگ آب قند دادیم بعد چن مین حالش جا اومد . مادربزرگ: کمکم کنین . کمکش کردیم و تکیه داد به بالش و گفت: هاری قشنگ توضیح بده ججوری با نوه ام آشنا شدی و چرا الان اینجایی . پدربزرگ: بزار برای بعد الان حالت خوب نیست. مادربزرگ: نه الان بگو + خب من بچه ی پرورشگاهی هستم دو سال پیش گفتن یه نفر قبولت کرده وقتی رسیدم عمارت . با خنده ادامه دادم: فکر میکردم کسی که منو قبول کرده یه پیرمرد چاق کچل باشهاما وقتی هوسوک رو دیدم تعجب کردم احساس میکردم اشتباه آوردنم. تک تک قضیه ها رو گفتم گفتم گل مورد علاقه اش تو باغ عمارته دو تاشون با گریه بهم نگاه کردن تا رسیدم به......+ کانگ جون و پدر هان میخواستن هوسوک رو بکشن ما همه جمع شدیم داشتیم پیروز میشدیم که روز قبلش کانگ جون تهدیدم کرد بخاطر دخترش سویی دوست دختر قبلی هوسوک که اگر از هوسوک فاصله نگیرم میکشتش من بهش نگفتم بچه دارم و اون ازم خواست نقش بازی کنم . تمام این قضیه رو گفتم و با گریه گفتم: + بخدا دوست نداشتم ازشون دور باشم من دوستشون دارم اما اگر نزدیکشون باشم میکشتشون . مادربزرگ باگریه گفت : دخترم بهش بگو + اگر بفهمه بازم همینطوری میشه مجبورم مطمئنم فکر میکنه یه خیانتکارم اون نمیدونه چهره اش رو بیاد آوردم یه بار گولم زد و قسمتی از خاطراتم رو پاک کرد . مادربزرگ و پدربزرگ آرومم کردن پدربزرگ گفت : میشه ما رو فردا ببری پیششون + بله بلیط میخرم . مادربزرگ: همراهمون بیا + اما.... . مادربزرگ نذاشت ادامه حرفم رو بدم : اما و اگر نداریم + باشه اما من تغییر چهره میدم . سه تا بلیط قطار گرفتم و رفتم آرایشگاه موهامو چتری زدم و هایلایت بلندی کردم رفتم زخمفیک خریدم و به سمت خونه حرکت کردم......زخم فیکه کوچیک بود گذاشتم زیر چشمم و رفتمبیرون مادربزرگ و پدربزرگ بیرون بودن + مادربزرگ اینطوری نمیشناستم درسته . مادربزرگ: نمیدونم چی بگم والا. پدربزرگ: ولی مطمئنی از اینکارت + بله اگر خطایی ازم سر زد بهم یاد آوری کنید ......رسیدیم سئول تاکسی گرفتیم و رفتیمسمت عمارت هوسوک پول تاکسی رو حساب کردم بادیگارد ها انگار پدربزرگ و مادربزرگ رو تشخیص داده بودن و اجازه دادن با تاکسی بریم به عمارت اصلی ( از دروازه و تا عمارت سه متر راهه ) از پشت عمارت اومدیم پشت دیوار بودیم با دیدن سویی و هوسوک رفتم عقب که پدربزرگ و مادربزرگ با تعجب نگاهمکردن اون بچه کیه اون اون دختر منه که تو بغل سویی هست با گریه دو بار اسم هوسوک رو داد زدم که پدربزرگ جلوی دهنمرو گرفت . پدربزرگ: تر رو خدا دخترم دووم بیار الان شیطون(سوییرومیگه😔😂) اینجاس دلم نمیخاد بمیری
هوسوک ویو:
سویی رفت هانا تو بغلم بود که یدفعه صدای هاری به گوشم رسید از پشت دیوار بود سریع رفتم پشت دیوار کسی نبود _ حتما خیالاتی شدم .
با پدربزرگ کمک کردیم و به مادربزرگ آب قند دادیم بعد چن مین حالش جا اومد . مادربزرگ: کمکم کنین . کمکش کردیم و تکیه داد به بالش و گفت: هاری قشنگ توضیح بده ججوری با نوه ام آشنا شدی و چرا الان اینجایی . پدربزرگ: بزار برای بعد الان حالت خوب نیست. مادربزرگ: نه الان بگو + خب من بچه ی پرورشگاهی هستم دو سال پیش گفتن یه نفر قبولت کرده وقتی رسیدم عمارت . با خنده ادامه دادم: فکر میکردم کسی که منو قبول کرده یه پیرمرد چاق کچل باشهاما وقتی هوسوک رو دیدم تعجب کردم احساس میکردم اشتباه آوردنم. تک تک قضیه ها رو گفتم گفتم گل مورد علاقه اش تو باغ عمارته دو تاشون با گریه بهم نگاه کردن تا رسیدم به......+ کانگ جون و پدر هان میخواستن هوسوک رو بکشن ما همه جمع شدیم داشتیم پیروز میشدیم که روز قبلش کانگ جون تهدیدم کرد بخاطر دخترش سویی دوست دختر قبلی هوسوک که اگر از هوسوک فاصله نگیرم میکشتش من بهش نگفتم بچه دارم و اون ازم خواست نقش بازی کنم . تمام این قضیه رو گفتم و با گریه گفتم: + بخدا دوست نداشتم ازشون دور باشم من دوستشون دارم اما اگر نزدیکشون باشم میکشتشون . مادربزرگ باگریه گفت : دخترم بهش بگو + اگر بفهمه بازم همینطوری میشه مجبورم مطمئنم فکر میکنه یه خیانتکارم اون نمیدونه چهره اش رو بیاد آوردم یه بار گولم زد و قسمتی از خاطراتم رو پاک کرد . مادربزرگ و پدربزرگ آرومم کردن پدربزرگ گفت : میشه ما رو فردا ببری پیششون + بله بلیط میخرم . مادربزرگ: همراهمون بیا + اما.... . مادربزرگ نذاشت ادامه حرفم رو بدم : اما و اگر نداریم + باشه اما من تغییر چهره میدم . سه تا بلیط قطار گرفتم و رفتم آرایشگاه موهامو چتری زدم و هایلایت بلندی کردم رفتم زخمفیک خریدم و به سمت خونه حرکت کردم......زخم فیکه کوچیک بود گذاشتم زیر چشمم و رفتمبیرون مادربزرگ و پدربزرگ بیرون بودن + مادربزرگ اینطوری نمیشناستم درسته . مادربزرگ: نمیدونم چی بگم والا. پدربزرگ: ولی مطمئنی از اینکارت + بله اگر خطایی ازم سر زد بهم یاد آوری کنید ......رسیدیم سئول تاکسی گرفتیم و رفتیمسمت عمارت هوسوک پول تاکسی رو حساب کردم بادیگارد ها انگار پدربزرگ و مادربزرگ رو تشخیص داده بودن و اجازه دادن با تاکسی بریم به عمارت اصلی ( از دروازه و تا عمارت سه متر راهه ) از پشت عمارت اومدیم پشت دیوار بودیم با دیدن سویی و هوسوک رفتم عقب که پدربزرگ و مادربزرگ با تعجب نگاهمکردن اون بچه کیه اون اون دختر منه که تو بغل سویی هست با گریه دو بار اسم هوسوک رو داد زدم که پدربزرگ جلوی دهنمرو گرفت . پدربزرگ: تر رو خدا دخترم دووم بیار الان شیطون(سوییرومیگه😔😂) اینجاس دلم نمیخاد بمیری
هوسوک ویو:
سویی رفت هانا تو بغلم بود که یدفعه صدای هاری به گوشم رسید از پشت دیوار بود سریع رفتم پشت دیوار کسی نبود _ حتما خیالاتی شدم .
۴۲.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.