pawn/پارت ۱۵۲
اسلایدها: تهیونگ، یوجین، ا/ت
جیهون با ناراحتی دستی روی زانوش زد... از جاش بلند شد...
آهی کشید و با قدمهای سست از تهیونگ فاصله گرفت...
تهیونگ همونطور که نشسته بود جیهون رو صدا زد...
-آبا!...
جیهون برگشت و به تهیونگ نگاه کرد... منتظر موند که ببینه تهیونگ چی میخواد بگه...
تهیونگ با بغض آب دهنشو قورت داد...
و شروع کرد:
-خیلی دردناکه...
دختری که سالها میشناختم... کسی که همه ی عمرم عاشقش بودم رو از دست دادم... خودم باعث و بانیش بودم!...
اون حتی منو به خونوادش ترجیح میداد... در عوضش فقط میخواست کنارش باشم... اما من بهش گفتم خیانتکار!... جلوی کلی آدم بهش سیلی زدم...
چون فک میکردم خانوادم باهام روراستن... حرفی که میزنن دروغ نیست... میگفتم قطعا چیزی که خانوادم بهم میگن از حرفای ا/ت درست تره!... ولی خانوادم طوری باهام رفتار کردن انگار دشمنشون بودم...
جیهون دستاشو مشت کرده بود و لبشو محکم بین دندوناش گرفته بود... نمیخواست گریه کنه... اما توان حرف زدن هم نداشت... چون فقط یه کلمه کافی بود تا بغضش بشکنه و اشکش سرازیر بشه...
اما ظاهرا تهیونگ میخواست این سدی که مانع اشکای پدرش شده بود رو کنار بزنه...
از روی صندلیش پاشد و سمت پدرش اومد... پشت سرش ایستاد...
حالا کمکم صداش به لرزه افتاده بود...
ادامه داد:
شماها میدونستین تو دنیا... فقط دلم به داشتن اون دختر خوشه...انقد دوسش داشتم که از نبودش تا پای مرگ رفتم و با عشقش به زندگی برگشتم...
شما چنین کسیو ازم گرفتین!...
حالا... حالام دستم به جایی بند نیست... نمیتونم برش گردونم... اون همه مشکلاتی رو که تو پنج سال تحمل کرد بس نبود!... اومدم بچه رو ازش مخفی کردم تا بیشتر عذابش بدم!!... اون بازم به من وفادار بود و بچمو تنهایی بزرگ کرد... ولی من!...
جیهون با صدایی که انتهای حنجرش بیرون اومد گفت: اگر لازم باشه... میرم پیش ا/ت و باهاش حرف میزنم
تهیونگ: نه!... نه!...
شما هنوزم متوجه عمق ماجرا نشدین... این قضیه با صحبت حل نمیشه...
آبا! من خودمو خیلی ناتوان حس میکنم
جیهون: اینطور نیست پسرم
تهیونگ: دل ا/ت رو شکستم!
کاری کردم غرورش له بشه
اشکشو درآوردم...
ولی توانشو ندارم برش گردونم!... اگه این ناتوانی نیست پس چیه؟
جیهون: ولی حالا ظاهرا اونه که داره تلافی میکنه
تهیونگ: هرچقدم بخواد تلافی کنه... اندازه ی ۵ سال میشه؟ چقدشو میتونه تلافی کنه؟
جیهون: تهیونگا... من مطمئنم اون برمیگرده پیشت... هرکاری لازم باشه انجام میدیم
تهیونگ: به کمک هیچکس نیاز ندارم... همین که منو به حال خودم بزارین کافیه... خودم یه کاریش میکنم... فقط سمت من نیاین!
*********
ا/ت توی پذیرایی نشسته بود... تنهایی توی فکر رفته بود... یوجین مدام طرفش میرفت و سوال میپرسید... ولی ا/ت حواسش نبود...
کارولین با دیدنش سمتشون رفت... کنار ا/ت نشست و گفت: ا/ت؟ حواست کجاست؟ بچه داره باهات حرف میزنه...
ا/ت از فکر دراومد... انگار که از کما بیرون اومده باشه...
نگاهی به یوجین انداخت و گفت: جونم عزیزم؟
یوجین: اصن باهات قهرم... به حرفم گوش نمیدادی!...
یوجین عروسکشو بغل کرد و از ا/ت دور شد... کارولین دست ا/ت رو گرفت و گفت: چی شده؟... چرا تو فکری؟
ا/ت: دارم یه تصمیمی میگیرم
کارولین: چه تصمیمی؟
ا/ت: میخوام با تهیونگ ازدواج کنم!
جیهون با ناراحتی دستی روی زانوش زد... از جاش بلند شد...
آهی کشید و با قدمهای سست از تهیونگ فاصله گرفت...
تهیونگ همونطور که نشسته بود جیهون رو صدا زد...
-آبا!...
جیهون برگشت و به تهیونگ نگاه کرد... منتظر موند که ببینه تهیونگ چی میخواد بگه...
تهیونگ با بغض آب دهنشو قورت داد...
و شروع کرد:
-خیلی دردناکه...
دختری که سالها میشناختم... کسی که همه ی عمرم عاشقش بودم رو از دست دادم... خودم باعث و بانیش بودم!...
اون حتی منو به خونوادش ترجیح میداد... در عوضش فقط میخواست کنارش باشم... اما من بهش گفتم خیانتکار!... جلوی کلی آدم بهش سیلی زدم...
چون فک میکردم خانوادم باهام روراستن... حرفی که میزنن دروغ نیست... میگفتم قطعا چیزی که خانوادم بهم میگن از حرفای ا/ت درست تره!... ولی خانوادم طوری باهام رفتار کردن انگار دشمنشون بودم...
جیهون دستاشو مشت کرده بود و لبشو محکم بین دندوناش گرفته بود... نمیخواست گریه کنه... اما توان حرف زدن هم نداشت... چون فقط یه کلمه کافی بود تا بغضش بشکنه و اشکش سرازیر بشه...
اما ظاهرا تهیونگ میخواست این سدی که مانع اشکای پدرش شده بود رو کنار بزنه...
از روی صندلیش پاشد و سمت پدرش اومد... پشت سرش ایستاد...
حالا کمکم صداش به لرزه افتاده بود...
ادامه داد:
شماها میدونستین تو دنیا... فقط دلم به داشتن اون دختر خوشه...انقد دوسش داشتم که از نبودش تا پای مرگ رفتم و با عشقش به زندگی برگشتم...
شما چنین کسیو ازم گرفتین!...
حالا... حالام دستم به جایی بند نیست... نمیتونم برش گردونم... اون همه مشکلاتی رو که تو پنج سال تحمل کرد بس نبود!... اومدم بچه رو ازش مخفی کردم تا بیشتر عذابش بدم!!... اون بازم به من وفادار بود و بچمو تنهایی بزرگ کرد... ولی من!...
جیهون با صدایی که انتهای حنجرش بیرون اومد گفت: اگر لازم باشه... میرم پیش ا/ت و باهاش حرف میزنم
تهیونگ: نه!... نه!...
شما هنوزم متوجه عمق ماجرا نشدین... این قضیه با صحبت حل نمیشه...
آبا! من خودمو خیلی ناتوان حس میکنم
جیهون: اینطور نیست پسرم
تهیونگ: دل ا/ت رو شکستم!
کاری کردم غرورش له بشه
اشکشو درآوردم...
ولی توانشو ندارم برش گردونم!... اگه این ناتوانی نیست پس چیه؟
جیهون: ولی حالا ظاهرا اونه که داره تلافی میکنه
تهیونگ: هرچقدم بخواد تلافی کنه... اندازه ی ۵ سال میشه؟ چقدشو میتونه تلافی کنه؟
جیهون: تهیونگا... من مطمئنم اون برمیگرده پیشت... هرکاری لازم باشه انجام میدیم
تهیونگ: به کمک هیچکس نیاز ندارم... همین که منو به حال خودم بزارین کافیه... خودم یه کاریش میکنم... فقط سمت من نیاین!
*********
ا/ت توی پذیرایی نشسته بود... تنهایی توی فکر رفته بود... یوجین مدام طرفش میرفت و سوال میپرسید... ولی ا/ت حواسش نبود...
کارولین با دیدنش سمتشون رفت... کنار ا/ت نشست و گفت: ا/ت؟ حواست کجاست؟ بچه داره باهات حرف میزنه...
ا/ت از فکر دراومد... انگار که از کما بیرون اومده باشه...
نگاهی به یوجین انداخت و گفت: جونم عزیزم؟
یوجین: اصن باهات قهرم... به حرفم گوش نمیدادی!...
یوجین عروسکشو بغل کرد و از ا/ت دور شد... کارولین دست ا/ت رو گرفت و گفت: چی شده؟... چرا تو فکری؟
ا/ت: دارم یه تصمیمی میگیرم
کارولین: چه تصمیمی؟
ا/ت: میخوام با تهیونگ ازدواج کنم!
۲۶.۷k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.