🍷ارباب و برده🩸
ات ویو انقد محکم دستامو بسته بود که از دستام خون میومد و بعد گفتن حرفاش رفت بیرون و در و قفل کرد و من هم داشتم گریه میکردم که چشمام گرم شد و اونجا خوابیدم
🍀صبح🍀
صبح بود بیدار شدم با صورت کوک مواجه شدم که جلوم نشسته و بهم نگاه میکنه
کوک : خوبی...
ات : اوهم
کوک : بیا برات صبحونه آوردم
ات : نمیخوام
کوک : چرا.
ات: گرسنه نیستم، راستی تو چطوری اومدی اینجا
کوک : خبر بنظرم اینه که الان اربابت میاد و منو جر میده خب من برم تو هم بیا بیرون
🍀کوک یه چشمک زد و رفت🍀
ته ویو : داشتم تو راهرو قدم میزدم که گفتم برم ببینم ات فرار نکرده رفتم اتاق دیدم که در باره ولی ات تو هست
ته: تنبیهت خوش میگذره
ات: گمشو نمیخوام باهات حرف بزنم
ته: هه انگار هنوز هم ادب نشدی اشکال نداره این آخرین فرصتت هست وگرنه این بار میکشمت
🐰گایز من میخوام که این رمان رو تا این حد بنویسم یعنی زیاد ننویسم ساری🎨
🍀صبح🍀
صبح بود بیدار شدم با صورت کوک مواجه شدم که جلوم نشسته و بهم نگاه میکنه
کوک : خوبی...
ات : اوهم
کوک : بیا برات صبحونه آوردم
ات : نمیخوام
کوک : چرا.
ات: گرسنه نیستم، راستی تو چطوری اومدی اینجا
کوک : خبر بنظرم اینه که الان اربابت میاد و منو جر میده خب من برم تو هم بیا بیرون
🍀کوک یه چشمک زد و رفت🍀
ته ویو : داشتم تو راهرو قدم میزدم که گفتم برم ببینم ات فرار نکرده رفتم اتاق دیدم که در باره ولی ات تو هست
ته: تنبیهت خوش میگذره
ات: گمشو نمیخوام باهات حرف بزنم
ته: هه انگار هنوز هم ادب نشدی اشکال نداره این آخرین فرصتت هست وگرنه این بار میکشمت
🐰گایز من میخوام که این رمان رو تا این حد بنویسم یعنی زیاد ننویسم ساری🎨
۱۶.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.