Vampire and human love Part 13
ولی همه چیو میفهمم..رفتم سمت آشپزخونه ک کلی خدمتمار ریخته بودن
ا.ت«چیشده؟
ی دختر ک تقریبا همسنم بود تعظیم کرد و گفت«خانم خواهرتون گفتن 25 نوع غذا براشون درست کنیم
خیلی عصبانی شدم و واقعا سعی کردم آرامشمو حفظ کنم
ا.ت«الان کجاست؟
سون کیونگ«توی اتاقشونن
ا.ت«میتونم اسمتو بدونم؟
سون کیونگ«سون کیونگ هستم خانم
لبخندی زدم و به سمت اتاق لیا قدم برداشتم..وقتی وارد شدم چند نفر داشتن بهش رسیدگی میکردن
لیا«سلام آجی جونمم
ا.ت«میشه برید بیرون؟
همه رفتن بیرون و من با اون شیطان تنها شدم...نتونستم خودمو نگه دارم و یه چک زدم بهش و موهاشو کشیدم
(از اینجا به بعد هردوشون با داد حرف میزنن)
لیا«آیییی.. چیکار میکنی وحشیی
ا.ت«دخترهی عوضییی...25 نوع غذا میخای کوفت کنی؟
لیا«به تو چهه
ا.ت«به من چه؟ دخترهی.. وای خدا..منم اینجا آبرو دارم بی حیاا
موهاشو ول کردم و همچیو ریختم رو زمین
ا.ت«همین امروز گورتو از اینجا گم میکنی فهمیدی؟!
لیا«خوش خیال شدیا... خدمتکارر.. خدمتکارر..
خدمتکارا اومدن و اوردنم بیرون، همه نگاهشون به اتاق لیا بود.. دستمو کشیدم و عصبانی رفتم توی باغ.. نفس عمیقی کشیدم.. فک کرده کیه برا خودش؟ ک یهو آینده رو دیدم،همه میلرزیدنو خیلیا کشته شده بودن،کوک هم با گریه اسم منو صدا میزد.. اینجا چخبره؟ ینفر تو گوشم گفت«بعد از عروسیت اتفاقای بدی در راهه.. و برگشتم به حال.. ینی من 1 ماه دیگه رو دیدم؟ فکرم دردگیر بود ک دستی رو شونم قرار گرفت
کوک«شنیدم معرکه به پا کردی
ا.ت«حقش بود
کوک«موافقم
ا.ت«ولی بقیه موافق نیستن
کوک«خسته نشدی از این باغ کوچیک؟ بیا بریم یجای دیگه.. لباساتو ساده کن.. 15 وقت میدم
ا.ت«فقط چون کنجکاوم میرم
سریع ب اتاقم رفتمو یه لباس مشکی انتخاب کردم و موهامو حالت دادم، یه آرایش ساده کردم و کلاه باکتمو روی سرم گذاشتم و ماسک زدم و رفتم بیرون.. کوک هم داشت از اتاقش میومد بیرون، اونم یه استایل شبیه ماله من زده بود،هرکی ندونه فک میکرد ست کردیم
کوک«زود حاضر شدی
ا.ت«بعله، بریم؟
کوک«بریم
به سمت بیرون راه افتادیم و ب اصرار من پیاده رفتیم
ا.ت«خیلی وقته نیومدم شهر..میگم.. حالا که اومدیم بیرون میشه یکم بگردیم؟
کوک«باش...
رفتیم توی ی پاساژ و میخاستیم بریم طبقه بالا ک وارد آسانسور شدیم،کوک گفته بود برای اینکه امنیتم کامل باشه ب همه بگم شوهرمه ک باعث خندم میشد..همینجوری تو فکر بودم
دخترکیوته«اونی.. شوهرته؟
ا.ت«عا.. آره..
دخترکیوته«خیلی خوشتیپه
لبخند زدم..
«پرش زمانی ساعت 3 ظهر»
حدود 3 ساعتی میشد ک داشتیم میچرخیدیم.. شهربازی رفته بودیم،پاساژ رفته بودیم و کلی جای دیگه
کوک«خب.. بریم اونجایی ک گفته بودم؟
ا.ت«بریمث
نیم ساعتی بود تو راه بودیم و من سرم فقط پایین بود و پاهای کوکو نگا میکردم
ا.ت«چیشده؟
ی دختر ک تقریبا همسنم بود تعظیم کرد و گفت«خانم خواهرتون گفتن 25 نوع غذا براشون درست کنیم
خیلی عصبانی شدم و واقعا سعی کردم آرامشمو حفظ کنم
ا.ت«الان کجاست؟
سون کیونگ«توی اتاقشونن
ا.ت«میتونم اسمتو بدونم؟
سون کیونگ«سون کیونگ هستم خانم
لبخندی زدم و به سمت اتاق لیا قدم برداشتم..وقتی وارد شدم چند نفر داشتن بهش رسیدگی میکردن
لیا«سلام آجی جونمم
ا.ت«میشه برید بیرون؟
همه رفتن بیرون و من با اون شیطان تنها شدم...نتونستم خودمو نگه دارم و یه چک زدم بهش و موهاشو کشیدم
(از اینجا به بعد هردوشون با داد حرف میزنن)
لیا«آیییی.. چیکار میکنی وحشیی
ا.ت«دخترهی عوضییی...25 نوع غذا میخای کوفت کنی؟
لیا«به تو چهه
ا.ت«به من چه؟ دخترهی.. وای خدا..منم اینجا آبرو دارم بی حیاا
موهاشو ول کردم و همچیو ریختم رو زمین
ا.ت«همین امروز گورتو از اینجا گم میکنی فهمیدی؟!
لیا«خوش خیال شدیا... خدمتکارر.. خدمتکارر..
خدمتکارا اومدن و اوردنم بیرون، همه نگاهشون به اتاق لیا بود.. دستمو کشیدم و عصبانی رفتم توی باغ.. نفس عمیقی کشیدم.. فک کرده کیه برا خودش؟ ک یهو آینده رو دیدم،همه میلرزیدنو خیلیا کشته شده بودن،کوک هم با گریه اسم منو صدا میزد.. اینجا چخبره؟ ینفر تو گوشم گفت«بعد از عروسیت اتفاقای بدی در راهه.. و برگشتم به حال.. ینی من 1 ماه دیگه رو دیدم؟ فکرم دردگیر بود ک دستی رو شونم قرار گرفت
کوک«شنیدم معرکه به پا کردی
ا.ت«حقش بود
کوک«موافقم
ا.ت«ولی بقیه موافق نیستن
کوک«خسته نشدی از این باغ کوچیک؟ بیا بریم یجای دیگه.. لباساتو ساده کن.. 15 وقت میدم
ا.ت«فقط چون کنجکاوم میرم
سریع ب اتاقم رفتمو یه لباس مشکی انتخاب کردم و موهامو حالت دادم، یه آرایش ساده کردم و کلاه باکتمو روی سرم گذاشتم و ماسک زدم و رفتم بیرون.. کوک هم داشت از اتاقش میومد بیرون، اونم یه استایل شبیه ماله من زده بود،هرکی ندونه فک میکرد ست کردیم
کوک«زود حاضر شدی
ا.ت«بعله، بریم؟
کوک«بریم
به سمت بیرون راه افتادیم و ب اصرار من پیاده رفتیم
ا.ت«خیلی وقته نیومدم شهر..میگم.. حالا که اومدیم بیرون میشه یکم بگردیم؟
کوک«باش...
رفتیم توی ی پاساژ و میخاستیم بریم طبقه بالا ک وارد آسانسور شدیم،کوک گفته بود برای اینکه امنیتم کامل باشه ب همه بگم شوهرمه ک باعث خندم میشد..همینجوری تو فکر بودم
دخترکیوته«اونی.. شوهرته؟
ا.ت«عا.. آره..
دخترکیوته«خیلی خوشتیپه
لبخند زدم..
«پرش زمانی ساعت 3 ظهر»
حدود 3 ساعتی میشد ک داشتیم میچرخیدیم.. شهربازی رفته بودیم،پاساژ رفته بودیم و کلی جای دیگه
کوک«خب.. بریم اونجایی ک گفته بودم؟
ا.ت«بریمث
نیم ساعتی بود تو راه بودیم و من سرم فقط پایین بود و پاهای کوکو نگا میکردم
۱۰.۱k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.