خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
℗⍺ℽ⍑_2۳
به سمت ا.ت اومد و بلندش کرد و روی مبل نشوندش...
آجوما: دخترم خوبی..؟ چیزیت که نشد..؟*نگران*
ا.ت: خو..بم..خوبم..*گریه*
آجوما: چرا گریه میکنه دخترم..؟*نگران*
ا.ت به دسته ی مبل مشتی زد و زانو هاشو بغل گرفت و گفت...
ا.ت: چون نمیتونم از این عمارت خلاص شم..*گریه*
الان میفهمم احساس آزاد بودنی که داشتم چقدر باارزشه..*گریه*
این احساس شادی و آزادی برام محدود شدع..*اشک*
آجوما ا.ت رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد..
آجوما: میدونم دخترم...میدونم...دوس داری به زندگی قبلت برگردی..اما بهت قول میدم..در آینده طوری به اینجا وابسته میشی که دلت نمیخواد از اینجا بری...*لبخند*
ا.ت خواست حرفی بزنه که آجوما پرید وسط حرفش...
آجوما: دخترم بهتره بری حم..وم...بد..نت گِلی شدع..از حم..وم که اومدی زخ..م هاتو ضد عفونی میکنم..باشه دخترم..؟*لبخند*
ا.ت لبخندی از سر رضایت زد و سری به نشونه ی تایید تکون داد...
آجوما و ا.ت به سمت اتاق تهیونگ رفتن...
که ا.ت اونجا دوش بگیره..
اتاق تهیونگ:
ا.ت به اطراف نگاه کرد...
اینجا اتاق خودس نبود . براس آشنا نبود..
ا.ت: اجوما..ای..اینجا اتاقم نیست..*تعجب*
آجوما: عااا..اینجا اتاق ارباب هست...*لبخند*
ا.ت: چیی...؟؟ چرا من اینجا باید برم حم.وم..*ترس*
اجوما: دخترم حم..وم اتاقت خرابه...باید اینجا بری حم.وم...نگران نباش ارباب هنوز نمیان...*لبخند*
ا.ت اولش نمیخواست اینجا حم.وم کنه...
اما با اسرار آجوما محبور بود اینجا دو.ش بگیره...
آجوما برای ا.ت حو.له و لباس تمیز اورد...
روی تخت گذاشت...
روبه ا.ت برگشت و گفت..
آجوما: دخترم میدونم موقعش نیست..
اما این ورد رو همیشه یادت باشه...
که موقع هایی که ارباب...یا هر خوناشامی زخ.م های عمیقی روی تن.ش داشت..دستات رو روی زخ.مش بزاری و این ورد رو بخونی...*لبخند*
آجوما ورد رو به ا.ت گفت و ازش خواست که این ورد رو برای کسی جز ارباب نخونه...
ا.ت سری تکون داد و آجوما از اتاق بیرون رفت...
ا.ت وارد حم.وم شد و حو.له رو با خودش برد...
لباسش رو در آورد و شروع کرد به حم.وم کردن...
#اد_جیمین
℗⍺ℽ⍑_2۳
به سمت ا.ت اومد و بلندش کرد و روی مبل نشوندش...
آجوما: دخترم خوبی..؟ چیزیت که نشد..؟*نگران*
ا.ت: خو..بم..خوبم..*گریه*
آجوما: چرا گریه میکنه دخترم..؟*نگران*
ا.ت به دسته ی مبل مشتی زد و زانو هاشو بغل گرفت و گفت...
ا.ت: چون نمیتونم از این عمارت خلاص شم..*گریه*
الان میفهمم احساس آزاد بودنی که داشتم چقدر باارزشه..*گریه*
این احساس شادی و آزادی برام محدود شدع..*اشک*
آجوما ا.ت رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد..
آجوما: میدونم دخترم...میدونم...دوس داری به زندگی قبلت برگردی..اما بهت قول میدم..در آینده طوری به اینجا وابسته میشی که دلت نمیخواد از اینجا بری...*لبخند*
ا.ت خواست حرفی بزنه که آجوما پرید وسط حرفش...
آجوما: دخترم بهتره بری حم..وم...بد..نت گِلی شدع..از حم..وم که اومدی زخ..م هاتو ضد عفونی میکنم..باشه دخترم..؟*لبخند*
ا.ت لبخندی از سر رضایت زد و سری به نشونه ی تایید تکون داد...
آجوما و ا.ت به سمت اتاق تهیونگ رفتن...
که ا.ت اونجا دوش بگیره..
اتاق تهیونگ:
ا.ت به اطراف نگاه کرد...
اینجا اتاق خودس نبود . براس آشنا نبود..
ا.ت: اجوما..ای..اینجا اتاقم نیست..*تعجب*
آجوما: عااا..اینجا اتاق ارباب هست...*لبخند*
ا.ت: چیی...؟؟ چرا من اینجا باید برم حم.وم..*ترس*
اجوما: دخترم حم..وم اتاقت خرابه...باید اینجا بری حم.وم...نگران نباش ارباب هنوز نمیان...*لبخند*
ا.ت اولش نمیخواست اینجا حم.وم کنه...
اما با اسرار آجوما محبور بود اینجا دو.ش بگیره...
آجوما برای ا.ت حو.له و لباس تمیز اورد...
روی تخت گذاشت...
روبه ا.ت برگشت و گفت..
آجوما: دخترم میدونم موقعش نیست..
اما این ورد رو همیشه یادت باشه...
که موقع هایی که ارباب...یا هر خوناشامی زخ.م های عمیقی روی تن.ش داشت..دستات رو روی زخ.مش بزاری و این ورد رو بخونی...*لبخند*
آجوما ورد رو به ا.ت گفت و ازش خواست که این ورد رو برای کسی جز ارباب نخونه...
ا.ت سری تکون داد و آجوما از اتاق بیرون رفت...
ا.ت وارد حم.وم شد و حو.له رو با خودش برد...
لباسش رو در آورد و شروع کرد به حم.وم کردن...
#اد_جیمین
۵۸۹
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.