p2 من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 2
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------------
(سوا)
-چرا نخوابیدی؟
با شنیدن صدا ی یوری اروم برگشتم سمت در
-دوباره کابوس دیدی؟
سر تکون دادم
اهی کشید و اومد و اروم بغلم کرد....سرمو روی شونه اش گذاشتم
-ای کاش میتونستم این کابوس های لنتی رو ازت دور کنم
+اون بازم هیچی نداشت ...اینکه صورتشو نمیبینم برام وحشتناک تره....چرا همیشه اینجوریه؟من واقعا خسته شدم یوری...
(یوری)
با شنیدن حرفاش ...صدای شکستن قبلمو با تموم وجودم حس کردم...سوای قشنگم ....تو برای اینهمه درد و رنج زیادی جوونی ...حاضر بودم برای همیشه از دنیا و ادمایی ک اینقد در حقت بدی کردن محو شم ولی تو ب خوشبختی نزدیک تر شی ...اشکم توی چشمام جمع شد و اروم دستمو روی موهای نرمش کشیدم ....
ای کاش هیچوقت نمیدیدیش ک مجبور به انجام همچین کاری بشی
(فلش بک)
(یوری)
وارد خونه شدم و دوباره سوا رو دیدم که روی تخت اروم با پتویی که از اشک خیس شده بود خوابیده ....توی این دوماه از وقتی که اون یونگی لنتی رو ول کرد همینطوری بود ...ب ندرت و با زور غذا میخورد و از اتاقش بیرون نمیومد...اگ همین وضع ادامه داشت ب زودی از بین میرفت ....ولی ....من اون دختر به ظاهر قوی ولی از درون شکسته و شکننده رو میشناسم ....اون همین حالا هم ب خاطر نبود یونگی نابود شده ....
سوا متاسفم ولی این تنها راهه...
من نمیتونم درد کشیدنتو ببینم ....
ولی میتونم کاری کنم فراموششون کنی ....
فراموش کردنش به نفع خودته....
اون تو رو توی بدترین شرایط ول کرد و حقشه که فراموش شه ....
تو خودت هم ب این خواسته راضی ای ...
فردا وقتشه ....
روزی که تموم اتفاقات بد زندگیتو فراموش میکنی و یه زندگی جدید رو در پیش داری ...
زندگی ای که توی اون تموم دردات و ادمایی که این درد ها رو بهت هدیه میدادن فراموش میکنی ...
تو حقته که از زندگیت لذت ببری ....
این هدیه ایه که من به تو میدم ....
(پایان فلش بک....یوری)
-این فقط یه کابوسه عزیزم ....واقعیت نداره....مغزت از چیزایی که میترسی توی خواب های شبانه ات میاره تا بهش عادت کنی و توی واقعیت هیچوقت باهاش روبه رو نشی ....اینا همش چیزایی که ذهنت درست میکنه
+ولی یه جوریه که انگار واقعیه
خشکم زد ....نع ...امکان نداره ...تو نباید ب یاد بیاری ..
-منظورت چیه
+انگار که یه خاطرس ...ولی این خاطره ی من نیست ...من همچین چیزی تو خاطره هام ندارم ...ولی یه جوریه که انگار همه ی اون دردا رو حس کردم و یه زمانی من جای اون شخصی بودم که کتک میخورد ....همه چی خیلی واقعیه و انگار از پس ذهنم اومده ...انگار روح دیگه ای توی بدن منه و میخواد گذشتشو به روم بیاره
با حرفاش خشکم زده بود...تو نباید به این زودی به یاد بیاری ....اون داروی لنتی نباید به این زودی اثرش از بین بره ....اون پدر لنتیش تو خوابم دست از سرش بر نمیداره
-بازم ساخته ی ذهنته ...این فقط یه خوابه...یه خواب ...
ولی خودم میدونستم که حررفم هیچ صحتی توش نیست .... ذهن سوا اتفاقات بد رو فراموش کرده بود ...ولی قلبش نه
خودم خوب میدونستم این چه معنی داشت ....این یعنی خاطراتش میخوان برگرددن...تموم خاطرات بدش ...تموم خاطراتی که نابودش کرده بود ....و این یعنی....
خاطراتی که با یونگی داشت هم به زودی بر میگشت ....
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------------
(سوا)
-چرا نخوابیدی؟
با شنیدن صدا ی یوری اروم برگشتم سمت در
-دوباره کابوس دیدی؟
سر تکون دادم
اهی کشید و اومد و اروم بغلم کرد....سرمو روی شونه اش گذاشتم
-ای کاش میتونستم این کابوس های لنتی رو ازت دور کنم
+اون بازم هیچی نداشت ...اینکه صورتشو نمیبینم برام وحشتناک تره....چرا همیشه اینجوریه؟من واقعا خسته شدم یوری...
(یوری)
با شنیدن حرفاش ...صدای شکستن قبلمو با تموم وجودم حس کردم...سوای قشنگم ....تو برای اینهمه درد و رنج زیادی جوونی ...حاضر بودم برای همیشه از دنیا و ادمایی ک اینقد در حقت بدی کردن محو شم ولی تو ب خوشبختی نزدیک تر شی ...اشکم توی چشمام جمع شد و اروم دستمو روی موهای نرمش کشیدم ....
ای کاش هیچوقت نمیدیدیش ک مجبور به انجام همچین کاری بشی
(فلش بک)
(یوری)
وارد خونه شدم و دوباره سوا رو دیدم که روی تخت اروم با پتویی که از اشک خیس شده بود خوابیده ....توی این دوماه از وقتی که اون یونگی لنتی رو ول کرد همینطوری بود ...ب ندرت و با زور غذا میخورد و از اتاقش بیرون نمیومد...اگ همین وضع ادامه داشت ب زودی از بین میرفت ....ولی ....من اون دختر به ظاهر قوی ولی از درون شکسته و شکننده رو میشناسم ....اون همین حالا هم ب خاطر نبود یونگی نابود شده ....
سوا متاسفم ولی این تنها راهه...
من نمیتونم درد کشیدنتو ببینم ....
ولی میتونم کاری کنم فراموششون کنی ....
فراموش کردنش به نفع خودته....
اون تو رو توی بدترین شرایط ول کرد و حقشه که فراموش شه ....
تو خودت هم ب این خواسته راضی ای ...
فردا وقتشه ....
روزی که تموم اتفاقات بد زندگیتو فراموش میکنی و یه زندگی جدید رو در پیش داری ...
زندگی ای که توی اون تموم دردات و ادمایی که این درد ها رو بهت هدیه میدادن فراموش میکنی ...
تو حقته که از زندگیت لذت ببری ....
این هدیه ایه که من به تو میدم ....
(پایان فلش بک....یوری)
-این فقط یه کابوسه عزیزم ....واقعیت نداره....مغزت از چیزایی که میترسی توی خواب های شبانه ات میاره تا بهش عادت کنی و توی واقعیت هیچوقت باهاش روبه رو نشی ....اینا همش چیزایی که ذهنت درست میکنه
+ولی یه جوریه که انگار واقعیه
خشکم زد ....نع ...امکان نداره ...تو نباید ب یاد بیاری ..
-منظورت چیه
+انگار که یه خاطرس ...ولی این خاطره ی من نیست ...من همچین چیزی تو خاطره هام ندارم ...ولی یه جوریه که انگار همه ی اون دردا رو حس کردم و یه زمانی من جای اون شخصی بودم که کتک میخورد ....همه چی خیلی واقعیه و انگار از پس ذهنم اومده ...انگار روح دیگه ای توی بدن منه و میخواد گذشتشو به روم بیاره
با حرفاش خشکم زده بود...تو نباید به این زودی به یاد بیاری ....اون داروی لنتی نباید به این زودی اثرش از بین بره ....اون پدر لنتیش تو خوابم دست از سرش بر نمیداره
-بازم ساخته ی ذهنته ...این فقط یه خوابه...یه خواب ...
ولی خودم میدونستم که حررفم هیچ صحتی توش نیست .... ذهن سوا اتفاقات بد رو فراموش کرده بود ...ولی قلبش نه
خودم خوب میدونستم این چه معنی داشت ....این یعنی خاطراتش میخوان برگرددن...تموم خاطرات بدش ...تموم خاطراتی که نابودش کرده بود ....و این یعنی....
خاطراتی که با یونگی داشت هم به زودی بر میگشت ....
۱۲.۱k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.