★آخرین بوسه 9★
چویا:عاا..نه..گفتم بریم دیگه
دازای:شب به حسابت میرسم...
.
.
.
.
(ویو مهمونی)
چویا:دازای...دازایی
دازای:چیه؟
چویا:حوصلم سر رفته!
دازای:بیا بریم برقصیم..
چویا:ولی من بلد نیستم
دازای:فقط حرکات منو همراهی کن
چویا:وقتی رقص و شروع کردیم
احساس معذب بودن میکردم...
ولی بعدش برام عادی شد...
خیلی حس خوبی داشت انگار فقط
منو دازای بودیم...
.
.
.
.
(ویو فردا بعد مهمونی)
چویا:چند روزی بود که دازای مثل همیشه نبود
انگار افسرده شده بود...شوقی برای هیچ کاری نداشت..
شبا نمیخوابید...و این منو نگران کرده بود..
امروز میخواستم برم پیشش و حالـش رو بپرسم
نزدیک در اتاقش بودم که یهو
صدای شکستن وسیله ای اومد...
سریع رفتم داخل که با صحنه بدی
مواجه شدم...
اتاق بهم ریخته بود...چراغا خاموش شد
و فقط یه نور کوچیک به اتاق فرمانروایی میکرد
تقریبا 6 تا بطری ویسکی روی میز بود
چند بسته سیگار و یه چاقو...چاقو؟
نگو که دازای سادیسم داره...
رفتم نزدیکش...روی مبل دراز کشیده بود
و ساعدش و گذاشته بود روی چشماش
رفتم نزدیکش و خیمه زدم روش
ساعدش و برداشت و یه نگاه غمگین بهم کرد
رفتم نزدیک صورتش و یه بوسه طولانی روی لبش
گذاشتم...
چویا:اینم بویه اون روزت...
دازای:ممنون
چویا:فقط ممنون
دازای:هوم؟
چویا: نمیخوای منو بوس کنی؟
دازای:حوصله ندارم...
چویا:چرا؟
دازای:میشه بعدا درموردش بگم؟
چویا:اما اگه الان بگی من راحت ترم..
دازای:آخه..
چویا:لطفا بگو
دازای:شب به حسابت میرسم...
.
.
.
.
(ویو مهمونی)
چویا:دازای...دازایی
دازای:چیه؟
چویا:حوصلم سر رفته!
دازای:بیا بریم برقصیم..
چویا:ولی من بلد نیستم
دازای:فقط حرکات منو همراهی کن
چویا:وقتی رقص و شروع کردیم
احساس معذب بودن میکردم...
ولی بعدش برام عادی شد...
خیلی حس خوبی داشت انگار فقط
منو دازای بودیم...
.
.
.
.
(ویو فردا بعد مهمونی)
چویا:چند روزی بود که دازای مثل همیشه نبود
انگار افسرده شده بود...شوقی برای هیچ کاری نداشت..
شبا نمیخوابید...و این منو نگران کرده بود..
امروز میخواستم برم پیشش و حالـش رو بپرسم
نزدیک در اتاقش بودم که یهو
صدای شکستن وسیله ای اومد...
سریع رفتم داخل که با صحنه بدی
مواجه شدم...
اتاق بهم ریخته بود...چراغا خاموش شد
و فقط یه نور کوچیک به اتاق فرمانروایی میکرد
تقریبا 6 تا بطری ویسکی روی میز بود
چند بسته سیگار و یه چاقو...چاقو؟
نگو که دازای سادیسم داره...
رفتم نزدیکش...روی مبل دراز کشیده بود
و ساعدش و گذاشته بود روی چشماش
رفتم نزدیکش و خیمه زدم روش
ساعدش و برداشت و یه نگاه غمگین بهم کرد
رفتم نزدیک صورتش و یه بوسه طولانی روی لبش
گذاشتم...
چویا:اینم بویه اون روزت...
دازای:ممنون
چویا:فقط ممنون
دازای:هوم؟
چویا: نمیخوای منو بوس کنی؟
دازای:حوصله ندارم...
چویا:چرا؟
دازای:میشه بعدا درموردش بگم؟
چویا:اما اگه الان بگی من راحت ترم..
دازای:آخه..
چویا:لطفا بگو
۳.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.