p8
بعد ار تصادف هممون به کما میریم
اما بعد دو روز مادر و پدرم میمیرن
و من بعد از سه ماه به هوش میام
برای همه عجیب بود که چطور به هوش اومدم
ولی خب دیگه کاریش نمیشه کرد
وقتی به هوش اودمدم چون یتیم شده بودم والدین من شدن پدر بزرگ و مادر بزرگم
مادر بزرگ و پدر بزرگم یه امارت داشتن
اونم یه امارت خانوادگی که همه ی خانوادم توش بودن
اونجا خیلی بهم سخت میگزشت
باهام مصل برده رفتار میکردم و شکنجم میکردن
اون د=زخمای روی بدنمو یادتونه؟
اونا برای اون قلدرا نبود
فقط بخش خیلی کمیش مربوط به اونا میشد
همشون به خاطر شکنجه های پدر بزرگم بود
با همه ی اینا از اونجا راضی بودم چون دختر عمم دایون اونجا بود
بیاین بهتون راجب دایون بگم
منو دایون از بچگی صمیمی ترین دوستای هم بودیم
و البته تنها دوست
شاید باورتون نشه ولی منو دایون تو یه روز به دنیا اومدیم
چند روز از تولد 19 سالگیمون نگزشت که منو دایون پولامونو رو هم گزاشتیم و یه خونه خریدیم
روزی که خاستیم وسیله هامونو ببریم عمم گفت که باید بره اینگلیس
پس وسایلشو برای مهاجرت اماده کرد
و من توی اون خونه تنها شدم
البته مشکلی نبود چون عموم هر هرفته میومد پیشم یا من میرفتم پیشش
و منو دایون هم طلفنی باهم حرف میزندیم
برای اینکه خرح خودمو در بیارم بعد از مدرسه میرفتم و توی یه کافه کار میکردم
بعد چند ماه وقتی عموم قزیه رو فهمید نزاشت دیگه کار کنم و ماهانه چند برابر پول کافه رو بهم میداد
اونقدری این پول زیاد بود که بعد از 8 ماه یه خونه توی سئول برای خودم گرفتم و الانم که میبینید دارم میرم سئول
همین که درو باز کردم دیدم اون دوتا گوش وایسادن و تا منو دیدن خودشونو جعمو جور کردن
کمکم داشتم کلافه میشدم
دوباره رفتم بالای تخت و شماره ی دایون رو گرفتم و میکروفون گوشی رو نزدیک صورتم کردم و تا جایی که میشد سعی کردم اروم حرف زدم
شرط بیست لایک
بردویین نوشتمش زود بزارمممم
اما بعد دو روز مادر و پدرم میمیرن
و من بعد از سه ماه به هوش میام
برای همه عجیب بود که چطور به هوش اومدم
ولی خب دیگه کاریش نمیشه کرد
وقتی به هوش اودمدم چون یتیم شده بودم والدین من شدن پدر بزرگ و مادر بزرگم
مادر بزرگ و پدر بزرگم یه امارت داشتن
اونم یه امارت خانوادگی که همه ی خانوادم توش بودن
اونجا خیلی بهم سخت میگزشت
باهام مصل برده رفتار میکردم و شکنجم میکردن
اون د=زخمای روی بدنمو یادتونه؟
اونا برای اون قلدرا نبود
فقط بخش خیلی کمیش مربوط به اونا میشد
همشون به خاطر شکنجه های پدر بزرگم بود
با همه ی اینا از اونجا راضی بودم چون دختر عمم دایون اونجا بود
بیاین بهتون راجب دایون بگم
منو دایون از بچگی صمیمی ترین دوستای هم بودیم
و البته تنها دوست
شاید باورتون نشه ولی منو دایون تو یه روز به دنیا اومدیم
چند روز از تولد 19 سالگیمون نگزشت که منو دایون پولامونو رو هم گزاشتیم و یه خونه خریدیم
روزی که خاستیم وسیله هامونو ببریم عمم گفت که باید بره اینگلیس
پس وسایلشو برای مهاجرت اماده کرد
و من توی اون خونه تنها شدم
البته مشکلی نبود چون عموم هر هرفته میومد پیشم یا من میرفتم پیشش
و منو دایون هم طلفنی باهم حرف میزندیم
برای اینکه خرح خودمو در بیارم بعد از مدرسه میرفتم و توی یه کافه کار میکردم
بعد چند ماه وقتی عموم قزیه رو فهمید نزاشت دیگه کار کنم و ماهانه چند برابر پول کافه رو بهم میداد
اونقدری این پول زیاد بود که بعد از 8 ماه یه خونه توی سئول برای خودم گرفتم و الانم که میبینید دارم میرم سئول
همین که درو باز کردم دیدم اون دوتا گوش وایسادن و تا منو دیدن خودشونو جعمو جور کردن
کمکم داشتم کلافه میشدم
دوباره رفتم بالای تخت و شماره ی دایون رو گرفتم و میکروفون گوشی رو نزدیک صورتم کردم و تا جایی که میشد سعی کردم اروم حرف زدم
شرط بیست لایک
بردویین نوشتمش زود بزارمممم
۲.۲k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.