فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۲۰
از زبان ا/ت
چشمام رو بستم و دیگه چیزی جز سیاهی نبود،،،،،
چند ساعت بعد
وقتی چشمام رو باز کردم فقط یه سقف سفید میدیدم که تار بود برام... روی دهنم یه چیزی بود که مانع حرف زدنم میشد به یکی از دستام هم گیره اکسیژن وصل بود ( همونی که برای تنفس میزارن) برگشتم سمته راستم که دیدم یه خانمی بالا سرمه شبیه پرستار بود یکم که همه چیز برام واضح شد دیدم پرستاره که داره سِرُمَم رو تنظیم میکنه
سعی کردم صداش کنم برای همین آروم گفتم : خانم... پرستار
وقتی به پایین نگاه کرد گفت : بهوش اومدی حالت خوبه ؟
میخواستم بلند بشم که نزاشت و گفت: تو نباید بلند بشی ممکن اکسیژنت قطع بشه
دستم که سِرُم بهش وصل بود رو آوردم بالا اکسیژن رو از رو دهنم برداشتم و آروم گفتم : من خوبم
پرستار گفت : فقط از جات بلند نشو
حرفش رو تایید کردم و رفت بیرون
بعده چند دقیقه دره اتاق آروم باز شد یکی اومد تو... اولش فکر کردم پرستاره اما وقتی سرم رو آوردم بالا جونگ کوک بود
اومد کنارم وایستاد و گفت : حالت چطوره...بهتری؟
گفتم : خوبم
چند ثانیه ساکت موندیم که آروم گفتم : متاسفم....من زیاد حساسیت...نشون دادم..
جونگ کوک گفت : اون یونا بود...ایم یونا...اون دوست دوران بچگی منه از بچگی میشناسمش... قبل از اینکه با تو ازدواج کنم...ما به هم قول ازدواج داده بودیم...اما نشد.. منو تو باهم ازدواج کردیم
در تمام مدتی که در مورد یونا حرف میزد لبخند رو لباش بود...کسی که بهش اعتماد کردم اما قولش رو خوردم...کسی که تازه حس دوست داشتن نسبت بهش پیدا کردم اما اون دوسم نداره و الان هم عشقش
من چیکار کنم چطوری با همه اینا کنار بیام اما زندگی کنم باهاش... چطوری ؟ اینا تمام سوالات حرفایی بود که میخواستم به جونگ کوک بگم اما نمیتونستم
گفتم : آها پس که اینطور... همونطور که گفتیم کارامون به هم مربوط نیست تو برای خودت منم برای خودم
دیگه خواستم بحث رو عوض کنم برای همین گفتم : میخوام مرخص بشم
گفت: اما دکترت گفت نمیتونی باید دو سه روز اینجا باشی
گفتم : نه من نمیتونم بمونم میخوام برم ببینمش
پرستار اومد تو
بهش گفتم سرم و اکسیژن ها رو باز کنه اما نمیکرد اینقدر بهش غر غر کردم آخرش راضی شد
اوه...دستم درد میکنه با کمک جونگ کوک کاپشنم رو پوشیدم و رفتم پیشه دکترم با جونگ کوک رفتم داخل اتاقش
همین که منو دید گفت : ا/ت..چرا اومدی اینجا
گفتم : سلام خانم دکتر..من میخوام برم خونه..
گفت : آخه... خیلی خب اما خیلی باید مراقب باشی من قبلاً هم بهت گفتم نباید زیاد گریه کنی و یا اعصبانی بشی باید دارو هات رو سره وقت بخوری باید غذا های خونساز بخوری چون کم خونی هم داری باعث نرسیدن خون کافی به قلبت میشه
گفتم : باشه من همه اینا رو انجام میدم فقط برم خونه
دکتر سرش رو تکون داد و روبه جونگ کوک گفت : شما همسرشین ؟ جونگ کوک هم تایید کرد
دکتر گفت : اگر واقعا به عنوان یه همسر دوسش دارین خیلی مراقب قلب ضعیفش باشین...چون خیلی آروم می تپه نباید وایسه
دکتر چقدر خوش خیاله این یارو از خداشه من بمیرم بره یونا رو بگیره
بالاخره برگشتیم خونه
جونگ کوک گفت : شنیدی دکترت چی گفت
گفتم : ولم کن بابا من رفتم بخوابم...شب بخیر رفتم بالا تو اتاقم و در رو از پشت قفل کردم
همون طور پریدم روی تختم و خوابیدم
: فردا صبح
از زبان ا/ت
امروز لیانا و فینا قراره بیان عمارت
منتظرشون بودم که بالاخره زنگ خورد رفتم باز کردم اوفف خیلی وقت بود ندیده بودمشون بغلشون کردم اومدن داخل و رفتن نشستن
فینا گفت : با جونگ کوک خوش میگذره
گفتم : هی میگذرونیم دیگه
همه چیز رو حتی ماجرای یونا رو هم تعریف کردم براشون که لیانا گفت : اصلا اون دختره غلط میکنه...ا/ت تو واقعا جونگ کوک رو دوست داری ؟ و میخوای زنه واقعیش بشی.
گفتم : آره من مطمئنم که یهو گفت : پس واسش بجنگ نزار به همین راحتی ازت بگیره
چشمام رو بستم و دیگه چیزی جز سیاهی نبود،،،،،
چند ساعت بعد
وقتی چشمام رو باز کردم فقط یه سقف سفید میدیدم که تار بود برام... روی دهنم یه چیزی بود که مانع حرف زدنم میشد به یکی از دستام هم گیره اکسیژن وصل بود ( همونی که برای تنفس میزارن) برگشتم سمته راستم که دیدم یه خانمی بالا سرمه شبیه پرستار بود یکم که همه چیز برام واضح شد دیدم پرستاره که داره سِرُمَم رو تنظیم میکنه
سعی کردم صداش کنم برای همین آروم گفتم : خانم... پرستار
وقتی به پایین نگاه کرد گفت : بهوش اومدی حالت خوبه ؟
میخواستم بلند بشم که نزاشت و گفت: تو نباید بلند بشی ممکن اکسیژنت قطع بشه
دستم که سِرُم بهش وصل بود رو آوردم بالا اکسیژن رو از رو دهنم برداشتم و آروم گفتم : من خوبم
پرستار گفت : فقط از جات بلند نشو
حرفش رو تایید کردم و رفت بیرون
بعده چند دقیقه دره اتاق آروم باز شد یکی اومد تو... اولش فکر کردم پرستاره اما وقتی سرم رو آوردم بالا جونگ کوک بود
اومد کنارم وایستاد و گفت : حالت چطوره...بهتری؟
گفتم : خوبم
چند ثانیه ساکت موندیم که آروم گفتم : متاسفم....من زیاد حساسیت...نشون دادم..
جونگ کوک گفت : اون یونا بود...ایم یونا...اون دوست دوران بچگی منه از بچگی میشناسمش... قبل از اینکه با تو ازدواج کنم...ما به هم قول ازدواج داده بودیم...اما نشد.. منو تو باهم ازدواج کردیم
در تمام مدتی که در مورد یونا حرف میزد لبخند رو لباش بود...کسی که بهش اعتماد کردم اما قولش رو خوردم...کسی که تازه حس دوست داشتن نسبت بهش پیدا کردم اما اون دوسم نداره و الان هم عشقش
من چیکار کنم چطوری با همه اینا کنار بیام اما زندگی کنم باهاش... چطوری ؟ اینا تمام سوالات حرفایی بود که میخواستم به جونگ کوک بگم اما نمیتونستم
گفتم : آها پس که اینطور... همونطور که گفتیم کارامون به هم مربوط نیست تو برای خودت منم برای خودم
دیگه خواستم بحث رو عوض کنم برای همین گفتم : میخوام مرخص بشم
گفت: اما دکترت گفت نمیتونی باید دو سه روز اینجا باشی
گفتم : نه من نمیتونم بمونم میخوام برم ببینمش
پرستار اومد تو
بهش گفتم سرم و اکسیژن ها رو باز کنه اما نمیکرد اینقدر بهش غر غر کردم آخرش راضی شد
اوه...دستم درد میکنه با کمک جونگ کوک کاپشنم رو پوشیدم و رفتم پیشه دکترم با جونگ کوک رفتم داخل اتاقش
همین که منو دید گفت : ا/ت..چرا اومدی اینجا
گفتم : سلام خانم دکتر..من میخوام برم خونه..
گفت : آخه... خیلی خب اما خیلی باید مراقب باشی من قبلاً هم بهت گفتم نباید زیاد گریه کنی و یا اعصبانی بشی باید دارو هات رو سره وقت بخوری باید غذا های خونساز بخوری چون کم خونی هم داری باعث نرسیدن خون کافی به قلبت میشه
گفتم : باشه من همه اینا رو انجام میدم فقط برم خونه
دکتر سرش رو تکون داد و روبه جونگ کوک گفت : شما همسرشین ؟ جونگ کوک هم تایید کرد
دکتر گفت : اگر واقعا به عنوان یه همسر دوسش دارین خیلی مراقب قلب ضعیفش باشین...چون خیلی آروم می تپه نباید وایسه
دکتر چقدر خوش خیاله این یارو از خداشه من بمیرم بره یونا رو بگیره
بالاخره برگشتیم خونه
جونگ کوک گفت : شنیدی دکترت چی گفت
گفتم : ولم کن بابا من رفتم بخوابم...شب بخیر رفتم بالا تو اتاقم و در رو از پشت قفل کردم
همون طور پریدم روی تختم و خوابیدم
: فردا صبح
از زبان ا/ت
امروز لیانا و فینا قراره بیان عمارت
منتظرشون بودم که بالاخره زنگ خورد رفتم باز کردم اوفف خیلی وقت بود ندیده بودمشون بغلشون کردم اومدن داخل و رفتن نشستن
فینا گفت : با جونگ کوک خوش میگذره
گفتم : هی میگذرونیم دیگه
همه چیز رو حتی ماجرای یونا رو هم تعریف کردم براشون که لیانا گفت : اصلا اون دختره غلط میکنه...ا/ت تو واقعا جونگ کوک رو دوست داری ؟ و میخوای زنه واقعیش بشی.
گفتم : آره من مطمئنم که یهو گفت : پس واسش بجنگ نزار به همین راحتی ازت بگیره
۱۱۱.۷k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.