پارت ۴۹ (برادر خونده)
جونگ کوک پشت سرمون بودو هیچ حرفی نمیزد تو ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس نشسته بودیم و بعد از چند دقیقه بالاخره اتوبوس اومد سوار اتوبوس شدم صندلی های جلویی اتوبوس پر بودن برای همین مجبور شدیم اخر بشینیم کای صندلی کناریم نشسته بود چون وسط بودم یه صندلی دیگه اونطرف خالی بود که جونگ کوک اومد دقیقن همونجا نشست به وضع خودم که نگاه کردم جام تنگ بود با لبخند به هردوشون نگاه کردمو گفتم _نمی خواین یکم برید اونور تر بشینید اصن جاتون خوبه جونگ کوک:من که جام خوبه کای:جای منم خوبه توام که جات خوبه _نه کی گفته جونگ کوک پوزخند زدو گفت :شرمنده ولی صندلی دیگه ای وجود ندارد خودت میبینی همه صندلیا پره کلافه نگاش کردمو از سر حرص گفتم :اره اصن حواسم نبود کور شدم رفت کای با لبخند برگشتو روبه هردوتامون گفت:سورا بشین الان میرسیم _چاره ای نیست مجبورم بعد از اینکه به ایستگاه مورد نظرمون رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم جونگ کوک:کای نمی خوای بری دور میشه از اینجا بری
کای:نه دورم نمیشه میخوام با سورا برم جونگ کوک کلافه گفت:اوکی ولی من هستم باهاش نگران نباش کای:عاا واقعن تا خونش باهاش میرین فکر کردم خونتون جداس جونگ کوک به من نگاه کردو با لبخند گفت:نه ما باهم زندگی میکنیم کای:چطور مگه سورا چیت میشه _کای گفتم بعدن همه رو میگم ممنون که منو رسوندی ولی من بقیه راهو میرم چیزی نمونده کای:مطمئنی ؟ لبخند زدمو گفتم:اره مطمئنم کای:پس من رفتم خداحافظ سورایی _خداحافظ مراقب خودت باش کای :توام همینطور خوب خداحافظ جونگ کوک هیونگ جونگ کوک :خدافظ کای ازمون دور شدو رفت منم راهمو گرفتم به سمت خونه رفتم وقتی رسیدیم خونه یه راست رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردمو روتختم فرود اومدم چه روزی بود امروز با فکر کردن به اتفاقات امروز ،یاد اون حرفای شاخ دار جونگ کوک افتادم واقعن این بچه خل میزنه اولش که با مهربونی بهم گفت عزیزم بعدش درست تو چشمام زل میزنه میگه تو باهوش نیستیو جلوی هیونینگ کای ادمو خراب میکنه آیشش منو باش دارم به چی فکر میکنم بزار بخوابم مغزم اروم شه
از زبان جونگ کوک: کلافه رو صندلی تو اتاقم نشسته بودم کف پامو پشت سرهم از سر حرص به زمین میکوبیدم سرمو گذاشتم روی میزو زیر لب با خودم گفتم چرا اونقدر صمیمی بودن چرا اونقدر باهاش می خندید نکنه دوست پسرش باشه تهیونگ راست میگفت اگه دیر کنم یکی دیگه عاشقش میشه حالا هم که اون اتفاق افتاده یکی دیگه عاشقش شد اونم کی هیونینگ کای عااا من دارم چی میگم شاید دارم اشتباه میکنم برم ازش بپرسم نه دو دل بودم نمی دونستم چیکار کنم اگه واقعن باهم قرار بزارن چی اگه اون دوست پسرش باشه چی اگه سورا عاشق اون باشه چی داشتم دیوونه میشدم مغزم از این حرفا پر بود سرمو از روی میز بلند کردم به خودم تو اینه زل زدم من چم شده چرا دارم این حرفارو میزنم اون لحظه نمی دونم چرا ولی یاد دفتر سورا افتادم تموم اتاقو زیر رو کردم نبود پس کجاست من اون دفتر تا جایی که یادمه روی میز گذاشته بودم دستمو به سرم زدمو زیر لب گفتم:نکنه اون فهمیده خدایا یعنی راجبم چی فکر میکنه الان باید چیکار کنم ********
کای:نه دورم نمیشه میخوام با سورا برم جونگ کوک کلافه گفت:اوکی ولی من هستم باهاش نگران نباش کای:عاا واقعن تا خونش باهاش میرین فکر کردم خونتون جداس جونگ کوک به من نگاه کردو با لبخند گفت:نه ما باهم زندگی میکنیم کای:چطور مگه سورا چیت میشه _کای گفتم بعدن همه رو میگم ممنون که منو رسوندی ولی من بقیه راهو میرم چیزی نمونده کای:مطمئنی ؟ لبخند زدمو گفتم:اره مطمئنم کای:پس من رفتم خداحافظ سورایی _خداحافظ مراقب خودت باش کای :توام همینطور خوب خداحافظ جونگ کوک هیونگ جونگ کوک :خدافظ کای ازمون دور شدو رفت منم راهمو گرفتم به سمت خونه رفتم وقتی رسیدیم خونه یه راست رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردمو روتختم فرود اومدم چه روزی بود امروز با فکر کردن به اتفاقات امروز ،یاد اون حرفای شاخ دار جونگ کوک افتادم واقعن این بچه خل میزنه اولش که با مهربونی بهم گفت عزیزم بعدش درست تو چشمام زل میزنه میگه تو باهوش نیستیو جلوی هیونینگ کای ادمو خراب میکنه آیشش منو باش دارم به چی فکر میکنم بزار بخوابم مغزم اروم شه
از زبان جونگ کوک: کلافه رو صندلی تو اتاقم نشسته بودم کف پامو پشت سرهم از سر حرص به زمین میکوبیدم سرمو گذاشتم روی میزو زیر لب با خودم گفتم چرا اونقدر صمیمی بودن چرا اونقدر باهاش می خندید نکنه دوست پسرش باشه تهیونگ راست میگفت اگه دیر کنم یکی دیگه عاشقش میشه حالا هم که اون اتفاق افتاده یکی دیگه عاشقش شد اونم کی هیونینگ کای عااا من دارم چی میگم شاید دارم اشتباه میکنم برم ازش بپرسم نه دو دل بودم نمی دونستم چیکار کنم اگه واقعن باهم قرار بزارن چی اگه اون دوست پسرش باشه چی اگه سورا عاشق اون باشه چی داشتم دیوونه میشدم مغزم از این حرفا پر بود سرمو از روی میز بلند کردم به خودم تو اینه زل زدم من چم شده چرا دارم این حرفارو میزنم اون لحظه نمی دونم چرا ولی یاد دفتر سورا افتادم تموم اتاقو زیر رو کردم نبود پس کجاست من اون دفتر تا جایی که یادمه روی میز گذاشته بودم دستمو به سرم زدمو زیر لب گفتم:نکنه اون فهمیده خدایا یعنی راجبم چی فکر میکنه الان باید چیکار کنم ********
۱۰۷.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.