♡ᵖᵃʳᵗ/𝟐♡
اینکه هر روزی و هر ساعتی به بار بره عادتش بود با حرکت کردن ماشین به صندلیش لم داد و کلمه ی تکرار کرد:"ایملدا!.. "
بعد از باز شدن در پیاده شد و به جایگاه مخصوص گرونی که فقط آدمایی مثل تهیونگ میتونستن برن رفت و نشست و با اشاره دستش دورش با دخترایی که دست هرکدوم یک ليوان شراب بود پر شد
ذره ی از مایع داخل لیوانش نوشید و به شراب سرخ داخل لیوان خیره شد
تمام مایع تلخ مزه توی لیوان و سر کشید و لیوان رو روی میز کوبید و
با بیشتر وا رفتن اجازه داد که یکی از اون دخترها روی پاش بشینه و دکمه های لباسش و باز کنه
اون دختر 13ساله اینقدر هایم کسی نبود که بخواد ذهن بزرگترین پسر باند مافیا رو درگیر کنه بهتر نبود که یکم از فکر اون دختر بیرون میومد و به خوشگذرونیش ادامه میداد
...
با صدای زنگ صبحگاهی چشماشو به آرومی باز کرد و بعد کمی مالش چشماش از تخت بیرون امد و تختش و مرتب کرد سمت سرویس بهداشتی ها رفت و بعد از نوبتش کار های لازم رو انجام داد و با دوستش روزی که از آشناییشون یک ماه بیشتر نمیگذشت
سمت غذا خوری رفت
بعد از خوردن صبحانه به اتاق هاشون رفتن و لباس فرم مدرسه رو تنشون کردن
با صدای بوق اتوبوس مدرسه از پله ها پایین امد با رزی سمت سرويس رفت و بعد از سلام و تعظیم به راننده سرجای همیشگیشون صندلی آخر رفت و کنار پنجره نشست
با حرکت کردن ماشین هایی و رو که از کنارشون رد میشدن نگاه میکرد، چقدر دلش براي پیاده رفتن به مدرسه با مامانش تنگ شده بود
روزایی که تا مدرسه قدم میزدن و کلی باهم میخندین
چقدر دلش برای لبخند گرم مادرش تنگ شده بود
با حس دستی روی شونش به طرفش برگشت که رزی رو ایستاده دید:"زود باش ایملدا رسیدیم"
از جاش بلند شد و با رزی از اتوبوس مدرسه پیاده شدن بدو بدو سمت کلاسشون رفتن و سرجاهاش نشستن
با ورود معلم سلام و تعظيم کردن و بعد کتاب هاشون باز کردن و درس امروزشون رو شروع کردن
بالاخره ساعت ها گذشت و مدرسه تموم شد با سرویس به پرورشگاهشون برگشتن و بعد از لباس عوض کردن سمت غذا خوری رفتن و ناهارشون و خوردن
کل روز و بیکار بود تصمیم گرفت که خودش رو با درس خوندن سرگرم کنه کتاب هاشو درآورد و درس جديدش رو مرور کرد
با صدای پیر زنی که مسئول اون بخش بود سرش رو از کتاب هاش بیرون اورد:"ایملدا دفتر مدیر کارت دارن"
"بله آجوما"
از جاش بلند شد و کتابش رو روی میز کنار تختش گذاشت و سمت دفتر رااون قدم برداشت
تقه ی به در زد و بعد از جمله"بیا داخل"
وارد شد
"ایملدا اینجا بشین"
به گفته ی رااون روی مبل جلوی میزش نشست و منتظر به رااون نگاه کرد
"خوب اون مردی که دیشب اینجا بود رو یادته؟"
با به یاد اوردن دیشب اون مرد جوون و جذاب و یادش امد اینقدر درگیر افکارش بود که تا الان به اون مرد فکر نکرده بود
" بله"
"خوب اون آقا اسمش تهیونگِ، کیم تهیونگ و قرار از این به بعد سرپرستی تورو به عهده بگیره"
با حرف راراون انگار آب یخ روش خالی کرده باشن
اون هنوز به این شرایط عادت نکرده به نبود پدر و مادرش عادت نکرده بود حالا قرار بود خانواده جدید داشته باشه......
بعد از باز شدن در پیاده شد و به جایگاه مخصوص گرونی که فقط آدمایی مثل تهیونگ میتونستن برن رفت و نشست و با اشاره دستش دورش با دخترایی که دست هرکدوم یک ليوان شراب بود پر شد
ذره ی از مایع داخل لیوانش نوشید و به شراب سرخ داخل لیوان خیره شد
تمام مایع تلخ مزه توی لیوان و سر کشید و لیوان رو روی میز کوبید و
با بیشتر وا رفتن اجازه داد که یکی از اون دخترها روی پاش بشینه و دکمه های لباسش و باز کنه
اون دختر 13ساله اینقدر هایم کسی نبود که بخواد ذهن بزرگترین پسر باند مافیا رو درگیر کنه بهتر نبود که یکم از فکر اون دختر بیرون میومد و به خوشگذرونیش ادامه میداد
...
با صدای زنگ صبحگاهی چشماشو به آرومی باز کرد و بعد کمی مالش چشماش از تخت بیرون امد و تختش و مرتب کرد سمت سرویس بهداشتی ها رفت و بعد از نوبتش کار های لازم رو انجام داد و با دوستش روزی که از آشناییشون یک ماه بیشتر نمیگذشت
سمت غذا خوری رفت
بعد از خوردن صبحانه به اتاق هاشون رفتن و لباس فرم مدرسه رو تنشون کردن
با صدای بوق اتوبوس مدرسه از پله ها پایین امد با رزی سمت سرويس رفت و بعد از سلام و تعظیم به راننده سرجای همیشگیشون صندلی آخر رفت و کنار پنجره نشست
با حرکت کردن ماشین هایی و رو که از کنارشون رد میشدن نگاه میکرد، چقدر دلش براي پیاده رفتن به مدرسه با مامانش تنگ شده بود
روزایی که تا مدرسه قدم میزدن و کلی باهم میخندین
چقدر دلش برای لبخند گرم مادرش تنگ شده بود
با حس دستی روی شونش به طرفش برگشت که رزی رو ایستاده دید:"زود باش ایملدا رسیدیم"
از جاش بلند شد و با رزی از اتوبوس مدرسه پیاده شدن بدو بدو سمت کلاسشون رفتن و سرجاهاش نشستن
با ورود معلم سلام و تعظيم کردن و بعد کتاب هاشون باز کردن و درس امروزشون رو شروع کردن
بالاخره ساعت ها گذشت و مدرسه تموم شد با سرویس به پرورشگاهشون برگشتن و بعد از لباس عوض کردن سمت غذا خوری رفتن و ناهارشون و خوردن
کل روز و بیکار بود تصمیم گرفت که خودش رو با درس خوندن سرگرم کنه کتاب هاشو درآورد و درس جديدش رو مرور کرد
با صدای پیر زنی که مسئول اون بخش بود سرش رو از کتاب هاش بیرون اورد:"ایملدا دفتر مدیر کارت دارن"
"بله آجوما"
از جاش بلند شد و کتابش رو روی میز کنار تختش گذاشت و سمت دفتر رااون قدم برداشت
تقه ی به در زد و بعد از جمله"بیا داخل"
وارد شد
"ایملدا اینجا بشین"
به گفته ی رااون روی مبل جلوی میزش نشست و منتظر به رااون نگاه کرد
"خوب اون مردی که دیشب اینجا بود رو یادته؟"
با به یاد اوردن دیشب اون مرد جوون و جذاب و یادش امد اینقدر درگیر افکارش بود که تا الان به اون مرد فکر نکرده بود
" بله"
"خوب اون آقا اسمش تهیونگِ، کیم تهیونگ و قرار از این به بعد سرپرستی تورو به عهده بگیره"
با حرف راراون انگار آب یخ روش خالی کرده باشن
اون هنوز به این شرایط عادت نکرده به نبود پدر و مادرش عادت نکرده بود حالا قرار بود خانواده جدید داشته باشه......
۱۸۰.۹k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.