تکپارتی جدید از یونگی ؟؟
تکپارتی جدید از یونگی ؟؟
پله های آخر بود
فقط چند قدم تا سیاهی همیشگی مونده بود
توی پله دوم پشت بوم ایستادی و دستات رو از دو طرف بدنت باز کردی
هزاران هزاران تا آدم پایین برج ایستاده بودن
عکس، فیلم، جیغ و هوار ، صدای خنده ، صدای ترس میلیون ها میلیون چشم های تعجب کرده و ترسیده
و بین همه اونها..چشم های نگران یونگی بهت دوخته شده بود
از ترس میلرزید..دستاش یخ بسته بود
با دستاش پلیس ها و نگهبان های برج رو کنار زد و با هر سختی بود وارد برج شد
هیجده طبقه رو با پاهای پیاده از پله بالا رفت
رسید.. بالاخره به بالای برج رسید
در اهنی رو باز کرد و توی محیط پشت بوم قدم گذاشت
خودش رو با پاهایی که میلرزید به سمت پله ها آورد و روی پله سوم ایستاد
دقیقا پشت سرت ایستاد و با نفس هایی بی ثبات حرف زد: ع..عشق من؟؟ مسافر نازنین من؟؟ اینجا..اینجا چیکار میکنی؟؟ چرا پاهات روی این سکو ها ایستاده؟؟ چرا به لبه پشت بوم نزدیک شدی؟؟
دست های سردش رو روی کمرت گذاشت و تورو به خودش نزدیک کرد: میخوای بپری؟؟ ها؟ منم باهات میپرم..
دستاش رو دور کمرت حلقه میکنه و حرکت سینهش به علت نفس کشیدن رو روی کمرش حس میکنی
تیکه تیکه نفس کشید و ادامه داد: کی تورو به این روز انداخته دختر من؟؟ فقط لب تر کن.. سرشو میبرم!
از پشت گردنت رو بوسید و تورو آروم آروم از پله ها پایین اورد
وقتی کاملا آب لبه پشت بوم دور شدین محکمتر بغلت کرد و اشک هاش پشت گردنت رو خیس کرد : چرا... چرا؟؟ میدونی میترسم.. میدونی میترسم از دستت بدم...میدونی تحمل نبودنت توی زندگیم رو ندارم...چرا چرا منو میترسونی؟؟ چرا لاو؟
بین اشک هات زمزمه کردی : خسته ام..خیلی..!
سرش رو به پشت گردنت چسبوند: خستگیت رو به جون میخرم دال.. اینطوری تهدیدم نکن به رفتنت... دیوونه میشم...حتی فکر نبودنت توی زندگیم دیوونم میکنه..تحمل ندارم یه شب نبینمت..روانی میشم..دارل..دیگه اینکارو نکن .. باشه؟
پشت گردن و پشت گوشت رو میبوسه و بغلت میکنه: ببخشید که میترسم از دستت بدم..عاشقتم!
خبخبخبخببب بلوبریام یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه بوس بهتون
میدونم داغون بود به روم نیارین..
ولی حمایت کن بلوبریم:)
پله های آخر بود
فقط چند قدم تا سیاهی همیشگی مونده بود
توی پله دوم پشت بوم ایستادی و دستات رو از دو طرف بدنت باز کردی
هزاران هزاران تا آدم پایین برج ایستاده بودن
عکس، فیلم، جیغ و هوار ، صدای خنده ، صدای ترس میلیون ها میلیون چشم های تعجب کرده و ترسیده
و بین همه اونها..چشم های نگران یونگی بهت دوخته شده بود
از ترس میلرزید..دستاش یخ بسته بود
با دستاش پلیس ها و نگهبان های برج رو کنار زد و با هر سختی بود وارد برج شد
هیجده طبقه رو با پاهای پیاده از پله بالا رفت
رسید.. بالاخره به بالای برج رسید
در اهنی رو باز کرد و توی محیط پشت بوم قدم گذاشت
خودش رو با پاهایی که میلرزید به سمت پله ها آورد و روی پله سوم ایستاد
دقیقا پشت سرت ایستاد و با نفس هایی بی ثبات حرف زد: ع..عشق من؟؟ مسافر نازنین من؟؟ اینجا..اینجا چیکار میکنی؟؟ چرا پاهات روی این سکو ها ایستاده؟؟ چرا به لبه پشت بوم نزدیک شدی؟؟
دست های سردش رو روی کمرت گذاشت و تورو به خودش نزدیک کرد: میخوای بپری؟؟ ها؟ منم باهات میپرم..
دستاش رو دور کمرت حلقه میکنه و حرکت سینهش به علت نفس کشیدن رو روی کمرش حس میکنی
تیکه تیکه نفس کشید و ادامه داد: کی تورو به این روز انداخته دختر من؟؟ فقط لب تر کن.. سرشو میبرم!
از پشت گردنت رو بوسید و تورو آروم آروم از پله ها پایین اورد
وقتی کاملا آب لبه پشت بوم دور شدین محکمتر بغلت کرد و اشک هاش پشت گردنت رو خیس کرد : چرا... چرا؟؟ میدونی میترسم.. میدونی میترسم از دستت بدم...میدونی تحمل نبودنت توی زندگیم رو ندارم...چرا چرا منو میترسونی؟؟ چرا لاو؟
بین اشک هات زمزمه کردی : خسته ام..خیلی..!
سرش رو به پشت گردنت چسبوند: خستگیت رو به جون میخرم دال.. اینطوری تهدیدم نکن به رفتنت... دیوونه میشم...حتی فکر نبودنت توی زندگیم دیوونم میکنه..تحمل ندارم یه شب نبینمت..روانی میشم..دارل..دیگه اینکارو نکن .. باشه؟
پشت گردن و پشت گوشت رو میبوسه و بغلت میکنه: ببخشید که میترسم از دستت بدم..عاشقتم!
خبخبخبخببب بلوبریام یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه بوس بهتون
میدونم داغون بود به روم نیارین..
ولی حمایت کن بلوبریم:)
۲۹.۶k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.