p:⁴⁹
(ا/ت)
درد دستم بی حد و حساب بود ...تمام لباسم خونی شده بود .. از درد زیاد محکم دندونام روی هم فشار میدادم و هر لحظه منتظر خورد شدنشون توی دهنم بود ..با ضربه هایی ک تهیونگ میخورد ....و اون حجم از سنگینیه دست اون مرد تمام وجودم درد میگرد ...نمیدونم از کی تا حالا دارم گریه میکنم و اشکان انگار تمومی نداره ...پس چرا نمیان ...تمام صورتشو نابود کرد....
با تمام وجودم جیغ زدم :ولش کن عوضییی....
آخرش هق هقم بلند شد :چی.. کارش..داری
وقتی با یه ضربه تهیونگ افتاد زمین گریم اوج گرفت و اون مرد داشت میومد سمت من ک بلند جیغ زدم ...اما تهیونگ انگار نه انگار ک همین الان با ضربه مشتش پخش زمین شد ...اومد سمت مرد و با صدای خش داری گفت:کار من هنوز باهات تموم نشده ک داری کج میری...
تو این شرایطم بازم مغرور ..پسره نخود مغز ...با برگشتن اون مرد سمت تهیونگ ...شونشو گرفت و نزدیک خودش کرد ...ولی...ولی هیچ کاری باهاش نداشت ...چشمای تهیونگ نیمه باز بود و صدایی و عکس العملی از هیچ کدومشون پیدا نبود تا اینکه اون مرد دستشو کشید و ک صدای خشدارش بلند اخ گفت شونه تهیونگ و ول کرد ...با مردمک های ک میلرزید خیره صحنه رو به روم بودم ...مرده ک برگشت نگام رفت روی چاغوی خونی ک دستشه ...فکم قفل کرد و چشمام به چاغو خیره موند ...نگام و با تردید به پشت سرش دادم با چیزی ک دیدم ..دستم و روی دهنم گرفت و بلند هق زدم ...پهلوی تهیونگ خونی بود و دستش بود ک محکم فشارش میداد ...
جیغ زدم : عوضییی چیکار کردی....چه بلایی سرش اوردی ...
ولی اون بی صدا بهم نزدیک میشد و من پی در پی جیغ میکشدم ...یه دفعه اومد خیز بردار سمتم ک صدای شلیک پشت سرهم اومد ک گوشام و گرفتم....بندش بی جون جلوی پام افتاد و اولین کسی ک دیدم هیون بود ک با اسلحه جلوی در ورودی بود ...ولی من حواسم جایی دیگ بود ...با هق هق خودم و کشیدم سمت تهیونگ ...هنوز بی هوش نشده بود ...ک هیونم دوید سمتمون ...
ا/ت:ا...ارباب
با رد خونی ک روی لبش بود یه لبخند بی جون زد و گفت:ن..نگاش کن....هنوزم...بهم ...میگه ارباب...
هیون ترسیده گفت :ته...چ..چاغو خوردی......الام زنگ میزنم ارژانس...
تهیونگ با سختی لب باز کرد و گفت:نه....من و ببر خونه...خودم....کوک... ادرسشو...میدونه...
هیون با داد گفت:چاغو خوردی میفهمییی باید بریم بیمارستان..
تهیونگ:همون....ک....گفتم...اخخ
هیون وقتی دردشو دید اروم لب زد:خیلیه خب ...چیزی نگوو
به چهره خستش نگاه میکردم و اشک میریختم ک با دستش گونم و پاک کرد ...
تهیونگ :دست..ت ...چطوره
درد میکرد ..خیلی زیاد اما فقط گفتم :خوبم...
ولی رو به هیون گفت:دس..ت...ا/ت..اخخ...زخمی... شد..ببرش ...بیرون
ا/ت:من خوبم ...جایی نمیرم .. تهیونگ: بچه ....انقد ...با ..من ..یکی ..به دو..نکن..اخخخخ
با حرص گفتم:هیس هیچی نگو ...حرف بزنی یه جوری میزنمت همینجا بری پیش خدا...
حرص من و ک دید خنده ی بی جونی کرد ک با جمع شدن چهرش فهمیدم خیلی درد داره ...نگاش کن حتی توی این شرایطم حرص دادن من براش خنده داره ...
با اومدن کوک و جین ..کمک کردن ک تهیونگ و ببریم سمت ماشین ها ...وقتی سوارش کردیم یه راست رفتیم جایی ک کوک ادرسشو داد ...درد تهیونگ زیاد شده بود و قطره های عرق روی پیشونیش درد زیادش و نشون میداد ولی..نباید بی هوش میشد ...نمیزاشتم ..توی ماشین کنار دستش نشسته بودم ..
با بغض گفتم:درد داری ؟
یه نگاه بی جون بهم انداخت و رد خنده روی لبش معلوم بود
تهیونگ:اینم ...سواله...
راس میگه خب معلومه درد دارع ..اونم خیلی ...نمیدونم کی اشکام شروع کردن به ریختن ک باز صدای تهیونگ بلند شد :هنوز...نمرده....خاکم..کردی..ک...حالا
صورتش برای یه لحظه جمع شد دوباره ادامه داد: داری ...ابغوره ..میگیری...
با بغض اما تند بهش گفتم:هیس ..ساکت مگه نگفتم حرف نزن...
اولین بار بود همچین رفتارایی ازش میدیم ..اینکه با اطاعت بگه چشم خانم ریئس...
وقتی رو تخت اتاقش خوابوندنش کوک بزور بیرونم کرد و نزاشت داخل اتاق بمونم ..هرچی اسرار کردم بازم حرف خودش و میزد ک اخر یدونه زدم به ساق پاش ...
کوک:اخ...ا/ت اروم باش بابا...نابود کردی پامو..
درد دستم بی حد و حساب بود ...تمام لباسم خونی شده بود .. از درد زیاد محکم دندونام روی هم فشار میدادم و هر لحظه منتظر خورد شدنشون توی دهنم بود ..با ضربه هایی ک تهیونگ میخورد ....و اون حجم از سنگینیه دست اون مرد تمام وجودم درد میگرد ...نمیدونم از کی تا حالا دارم گریه میکنم و اشکان انگار تمومی نداره ...پس چرا نمیان ...تمام صورتشو نابود کرد....
با تمام وجودم جیغ زدم :ولش کن عوضییی....
آخرش هق هقم بلند شد :چی.. کارش..داری
وقتی با یه ضربه تهیونگ افتاد زمین گریم اوج گرفت و اون مرد داشت میومد سمت من ک بلند جیغ زدم ...اما تهیونگ انگار نه انگار ک همین الان با ضربه مشتش پخش زمین شد ...اومد سمت مرد و با صدای خش داری گفت:کار من هنوز باهات تموم نشده ک داری کج میری...
تو این شرایطم بازم مغرور ..پسره نخود مغز ...با برگشتن اون مرد سمت تهیونگ ...شونشو گرفت و نزدیک خودش کرد ...ولی...ولی هیچ کاری باهاش نداشت ...چشمای تهیونگ نیمه باز بود و صدایی و عکس العملی از هیچ کدومشون پیدا نبود تا اینکه اون مرد دستشو کشید و ک صدای خشدارش بلند اخ گفت شونه تهیونگ و ول کرد ...با مردمک های ک میلرزید خیره صحنه رو به روم بودم ...مرده ک برگشت نگام رفت روی چاغوی خونی ک دستشه ...فکم قفل کرد و چشمام به چاغو خیره موند ...نگام و با تردید به پشت سرش دادم با چیزی ک دیدم ..دستم و روی دهنم گرفت و بلند هق زدم ...پهلوی تهیونگ خونی بود و دستش بود ک محکم فشارش میداد ...
جیغ زدم : عوضییی چیکار کردی....چه بلایی سرش اوردی ...
ولی اون بی صدا بهم نزدیک میشد و من پی در پی جیغ میکشدم ...یه دفعه اومد خیز بردار سمتم ک صدای شلیک پشت سرهم اومد ک گوشام و گرفتم....بندش بی جون جلوی پام افتاد و اولین کسی ک دیدم هیون بود ک با اسلحه جلوی در ورودی بود ...ولی من حواسم جایی دیگ بود ...با هق هق خودم و کشیدم سمت تهیونگ ...هنوز بی هوش نشده بود ...ک هیونم دوید سمتمون ...
ا/ت:ا...ارباب
با رد خونی ک روی لبش بود یه لبخند بی جون زد و گفت:ن..نگاش کن....هنوزم...بهم ...میگه ارباب...
هیون ترسیده گفت :ته...چ..چاغو خوردی......الام زنگ میزنم ارژانس...
تهیونگ با سختی لب باز کرد و گفت:نه....من و ببر خونه...خودم....کوک... ادرسشو...میدونه...
هیون با داد گفت:چاغو خوردی میفهمییی باید بریم بیمارستان..
تهیونگ:همون....ک....گفتم...اخخ
هیون وقتی دردشو دید اروم لب زد:خیلیه خب ...چیزی نگوو
به چهره خستش نگاه میکردم و اشک میریختم ک با دستش گونم و پاک کرد ...
تهیونگ :دست..ت ...چطوره
درد میکرد ..خیلی زیاد اما فقط گفتم :خوبم...
ولی رو به هیون گفت:دس..ت...ا/ت..اخخ...زخمی... شد..ببرش ...بیرون
ا/ت:من خوبم ...جایی نمیرم .. تهیونگ: بچه ....انقد ...با ..من ..یکی ..به دو..نکن..اخخخخ
با حرص گفتم:هیس هیچی نگو ...حرف بزنی یه جوری میزنمت همینجا بری پیش خدا...
حرص من و ک دید خنده ی بی جونی کرد ک با جمع شدن چهرش فهمیدم خیلی درد داره ...نگاش کن حتی توی این شرایطم حرص دادن من براش خنده داره ...
با اومدن کوک و جین ..کمک کردن ک تهیونگ و ببریم سمت ماشین ها ...وقتی سوارش کردیم یه راست رفتیم جایی ک کوک ادرسشو داد ...درد تهیونگ زیاد شده بود و قطره های عرق روی پیشونیش درد زیادش و نشون میداد ولی..نباید بی هوش میشد ...نمیزاشتم ..توی ماشین کنار دستش نشسته بودم ..
با بغض گفتم:درد داری ؟
یه نگاه بی جون بهم انداخت و رد خنده روی لبش معلوم بود
تهیونگ:اینم ...سواله...
راس میگه خب معلومه درد دارع ..اونم خیلی ...نمیدونم کی اشکام شروع کردن به ریختن ک باز صدای تهیونگ بلند شد :هنوز...نمرده....خاکم..کردی..ک...حالا
صورتش برای یه لحظه جمع شد دوباره ادامه داد: داری ...ابغوره ..میگیری...
با بغض اما تند بهش گفتم:هیس ..ساکت مگه نگفتم حرف نزن...
اولین بار بود همچین رفتارایی ازش میدیم ..اینکه با اطاعت بگه چشم خانم ریئس...
وقتی رو تخت اتاقش خوابوندنش کوک بزور بیرونم کرد و نزاشت داخل اتاق بمونم ..هرچی اسرار کردم بازم حرف خودش و میزد ک اخر یدونه زدم به ساق پاش ...
کوک:اخ...ا/ت اروم باش بابا...نابود کردی پامو..
۲۰۲.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.