part³⁴
part³⁴
قرار در شرکت 🖇️
"پرش زمانی به سه ساعت بعد"
ادمین:بعد کلی بازی و خوش گذروندن و مجازات شدن از شدت خستگی همه همونجا خوابشون برد
ویو جیمین
از خواب بیدار شدم دیدم رو مبل خوابم برده به ساعت نگاه کردم ساعت پنج صبح بود به دو رو برم هم نگاهی انداختم دیدم همه دیشب اینجا خوابمون برده آروم جوری که بقیه بیدار نشن از پله ها رفتم بالا و تو اتاق خودم خوابیدم
پرش زمانی ساعت نه صبح
ویو جیمین
از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و شونه کردم بعد یه لباس پوشیدم و رفتم ببینم بقیه بیدار شدن یانه رفتم پایین اما هیچکس رو مبل نبود از پله ها رفتم بالا و رفتم سمت اتاق لونا و کوک چند بار در زدم جواب ندادن در و باز کردم کسی نبود اتاق سونا و ته هم چک کردم ولی کسی نبود دوباره از پله اومدم پایین تا یه چیزی بخورم وارد آشپز خونه شدم که دیدم یونا داره یه چیزی درست میکنه همونجا وایستادم و بهش خیره شدم
ویو یونا
با تابش نور خورشید به چشمم از خواب بیدار شدم مثل اینکه دیشب رو مبل خوابم برده رفتم بالا تو اتاقم یه دوش یه ربع گرفتم و با موهای خیسم رفتم سمت کمد لباس تا یه چیزی بپوشم یه شلوار بگ مشکی با یه کراپ سفید برداشتم و پوشیدم بعد موهامو شونه کر و خشک کردم و رفتم پایین تا یدونه نسکافه بخورم گوشیم و برداشتم که دیدم لونا پیام داده نوشته بود که رفتن بیرون بیخیال دوباره به راهم ادامه دادم و وارد آشپز خونه شدم داشتم دنبال شکر میگشتم که یهو جیمین و دیدم که بهم زل زده جیغ خفیفی کشیدم وگفتم
یونا:جیمین چرا چیزی نمیگی ترسیدم
جیمین:ببخشید...بقیه کجان
یونا:رفتن بیرون فکر کردم تو ام رفتی
جیمین:نه من الان بیدار شدم....چیکار میکنی
یونا:نسکافه درست میکنم
جیمین:اون چیه دستت
یونا:شکر
جیمین:شکر؟؟
یونا:اره....عجیبه؟؟
جیمین:نه...ولی نسکافه که خیلی تلخ نیست که بخوای شکر بریزی
یونا:خوب من نمیتونم چیزای تلخ بخورم حالم بد میشه....نسکافه واسه من تلخه
جیمین:آها... دیگه چی
یونا:منظورت چیه
جیمین:یعنی دیگه چه چیزایی نمیتونی بخوری
یونا:چرا میخوای بدونی
جیمین: همینجوری
یونا:خوب بادمجون و فلفل دلمه ای و چیزای تلخ نمیتونم بخورم
جیمین:آها
یونا:من میرم تو اتاقم
جیمین:باشه
ویو جیمین
مطمئن بودم که یونا رو دوست داشتم واسه همین میخواستم بهش بگم ولی میترسیدم ردم کنه
ویو لونا
صبح با سونا و ته و کوک رفتیم بیرون تا خرید کنیم یونا و جیمینم خواب بودن واسه همین بیدارشون نکردیم دیگه ظهر شده بود واسه همین رفتیم رستوران تا غذا بخوریم تصمیم گرفتیم کل روز رو بیرون بمونیم و بگردیم
ویو یونا
خیلی گشنم بود واسه همین رفتم پایین تا یه چیزی درست کنم و بخورم که دیدم جیمین رو مبل نشسته و با لبتابش کار میکنه رفتم سمتش گفتم
یونا: چیکار میکنی ؟؟؟
جیمین: من باید به کارای اون یکی شرکت که تو آمریکاست هم برسم دیگه داشتم چک میکردم ببینم همه چی خوبه یا نه
یونا:آها...میگم گشنت نیست
جیمین:اره گشنمه بیا یه چیزی درست کنیم فکر کنم اونا شب میان خونه
یونا:باشه...چی درست کنیم
جیمین:پاستا خوبه
یونا:اوهوم بلدی
جیمین:اره
ویو یونا
جیمین رفت سمت آشپزخونه منم پشت سرش راه افتادم یکی از پیش بند ها رو برداشتم و پوشیدم و شروع کردیم غذا پختن بعد حدود نیم ساعت غذا آماده شد میز و چیدم و نشستم بعد چند مین جیمینم و اومد و شروع کردیم غذا خوردن
جیمین:یونا...میگم نظرت چیه بریم یکم دور بزنیم بیرون
یونا:باشه...کی بریم
جیمین:دوساعت دیگه
یونا:باشه
اسکی ممنوع ❌
قرار در شرکت 🖇️
"پرش زمانی به سه ساعت بعد"
ادمین:بعد کلی بازی و خوش گذروندن و مجازات شدن از شدت خستگی همه همونجا خوابشون برد
ویو جیمین
از خواب بیدار شدم دیدم رو مبل خوابم برده به ساعت نگاه کردم ساعت پنج صبح بود به دو رو برم هم نگاهی انداختم دیدم همه دیشب اینجا خوابمون برده آروم جوری که بقیه بیدار نشن از پله ها رفتم بالا و تو اتاق خودم خوابیدم
پرش زمانی ساعت نه صبح
ویو جیمین
از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و شونه کردم بعد یه لباس پوشیدم و رفتم ببینم بقیه بیدار شدن یانه رفتم پایین اما هیچکس رو مبل نبود از پله ها رفتم بالا و رفتم سمت اتاق لونا و کوک چند بار در زدم جواب ندادن در و باز کردم کسی نبود اتاق سونا و ته هم چک کردم ولی کسی نبود دوباره از پله اومدم پایین تا یه چیزی بخورم وارد آشپز خونه شدم که دیدم یونا داره یه چیزی درست میکنه همونجا وایستادم و بهش خیره شدم
ویو یونا
با تابش نور خورشید به چشمم از خواب بیدار شدم مثل اینکه دیشب رو مبل خوابم برده رفتم بالا تو اتاقم یه دوش یه ربع گرفتم و با موهای خیسم رفتم سمت کمد لباس تا یه چیزی بپوشم یه شلوار بگ مشکی با یه کراپ سفید برداشتم و پوشیدم بعد موهامو شونه کر و خشک کردم و رفتم پایین تا یدونه نسکافه بخورم گوشیم و برداشتم که دیدم لونا پیام داده نوشته بود که رفتن بیرون بیخیال دوباره به راهم ادامه دادم و وارد آشپز خونه شدم داشتم دنبال شکر میگشتم که یهو جیمین و دیدم که بهم زل زده جیغ خفیفی کشیدم وگفتم
یونا:جیمین چرا چیزی نمیگی ترسیدم
جیمین:ببخشید...بقیه کجان
یونا:رفتن بیرون فکر کردم تو ام رفتی
جیمین:نه من الان بیدار شدم....چیکار میکنی
یونا:نسکافه درست میکنم
جیمین:اون چیه دستت
یونا:شکر
جیمین:شکر؟؟
یونا:اره....عجیبه؟؟
جیمین:نه...ولی نسکافه که خیلی تلخ نیست که بخوای شکر بریزی
یونا:خوب من نمیتونم چیزای تلخ بخورم حالم بد میشه....نسکافه واسه من تلخه
جیمین:آها... دیگه چی
یونا:منظورت چیه
جیمین:یعنی دیگه چه چیزایی نمیتونی بخوری
یونا:چرا میخوای بدونی
جیمین: همینجوری
یونا:خوب بادمجون و فلفل دلمه ای و چیزای تلخ نمیتونم بخورم
جیمین:آها
یونا:من میرم تو اتاقم
جیمین:باشه
ویو جیمین
مطمئن بودم که یونا رو دوست داشتم واسه همین میخواستم بهش بگم ولی میترسیدم ردم کنه
ویو لونا
صبح با سونا و ته و کوک رفتیم بیرون تا خرید کنیم یونا و جیمینم خواب بودن واسه همین بیدارشون نکردیم دیگه ظهر شده بود واسه همین رفتیم رستوران تا غذا بخوریم تصمیم گرفتیم کل روز رو بیرون بمونیم و بگردیم
ویو یونا
خیلی گشنم بود واسه همین رفتم پایین تا یه چیزی درست کنم و بخورم که دیدم جیمین رو مبل نشسته و با لبتابش کار میکنه رفتم سمتش گفتم
یونا: چیکار میکنی ؟؟؟
جیمین: من باید به کارای اون یکی شرکت که تو آمریکاست هم برسم دیگه داشتم چک میکردم ببینم همه چی خوبه یا نه
یونا:آها...میگم گشنت نیست
جیمین:اره گشنمه بیا یه چیزی درست کنیم فکر کنم اونا شب میان خونه
یونا:باشه...چی درست کنیم
جیمین:پاستا خوبه
یونا:اوهوم بلدی
جیمین:اره
ویو یونا
جیمین رفت سمت آشپزخونه منم پشت سرش راه افتادم یکی از پیش بند ها رو برداشتم و پوشیدم و شروع کردیم غذا پختن بعد حدود نیم ساعت غذا آماده شد میز و چیدم و نشستم بعد چند مین جیمینم و اومد و شروع کردیم غذا خوردن
جیمین:یونا...میگم نظرت چیه بریم یکم دور بزنیم بیرون
یونا:باشه...کی بریم
جیمین:دوساعت دیگه
یونا:باشه
اسکی ممنوع ❌
۵.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.