پارت ۹*My alpha*
از کمد لباسم تیشرت سفید و شلوار جین بیرون کشیدم و کنارش روی تخت پرت کردم وهمونطور که بین لباسام دنبال لباس برای خودم میگشتم گفتم
"زود بپوش.من باید برم کار دارم تو ام میرسونم"
دوباره شروع کرد و با حرص گفت
"اره منو برسون محل تمرین بتاها پیش پدرم خودتم هر گوری میخوای برو"
پیرهن حریری مشکی در اوردم و همراه شلوار مشکی تنگی پوشیدم.
"نه عزیزم شما میری مدرسه منم میرم به کارام میرسم خودمم میام دنبالت..تنها نمیای"
"بله پدر بزرگ...به همین خیال باش من مدرسه نمیرم با این مارک لعنتیی که رو گردنمه"
"دیشب که یه چیز دیگه میگفتی..من مدرسه دارم..من باید برم مدرسه.."
"به تو ربطی نداره...دوست پسرم تو اون مدرسه کوفتیه منم با این مارک نمیرم پیشش"
برگشتم به سمتش و با اخم نگاهش کردم و با دندون های به هم چفت شده گفتم
"چی گفتی؟"
با نیشخند تکرار کرد
"گفتم دوست پسرم تو اون مدرست..دوباره کر شدی"
خندهی عصبیی کردم و با حرص گفتم.
"ببینم طرفش رفتی خودم میکشمش عزیزم"
"به همین خیال باش"
"میبینیم..حالا ام بپوش"
"برگرد اونطرف"
با خنده برگشتم و گفتم
"تو که امشب باید لخت شی چرا خجالت میکشی"
"بازم.. به..همین.. خیال.. باش"
کلمه به کلمه گفت و در جواب گفتم
"اینم میبینیم"
"میبینیم...برگرد"
دستمو جلوش گرفتم.چند لحظه نگاهشو بین دستم و صورتم چرخوند و بعد با تعجب و حرص گفت
"الان میخوای من دستتو بگیرم برم بیرون؟"
"میبینم عقلم نداری...اره زود باش"
"میگم روانیی..فکرشم نکن من با تو دست تو دست پامو بیرون بذارم"
"زود بپوش.من باید برم کار دارم تو ام میرسونم"
دوباره شروع کرد و با حرص گفت
"اره منو برسون محل تمرین بتاها پیش پدرم خودتم هر گوری میخوای برو"
پیرهن حریری مشکی در اوردم و همراه شلوار مشکی تنگی پوشیدم.
"نه عزیزم شما میری مدرسه منم میرم به کارام میرسم خودمم میام دنبالت..تنها نمیای"
"بله پدر بزرگ...به همین خیال باش من مدرسه نمیرم با این مارک لعنتیی که رو گردنمه"
"دیشب که یه چیز دیگه میگفتی..من مدرسه دارم..من باید برم مدرسه.."
"به تو ربطی نداره...دوست پسرم تو اون مدرسه کوفتیه منم با این مارک نمیرم پیشش"
برگشتم به سمتش و با اخم نگاهش کردم و با دندون های به هم چفت شده گفتم
"چی گفتی؟"
با نیشخند تکرار کرد
"گفتم دوست پسرم تو اون مدرست..دوباره کر شدی"
خندهی عصبیی کردم و با حرص گفتم.
"ببینم طرفش رفتی خودم میکشمش عزیزم"
"به همین خیال باش"
"میبینیم..حالا ام بپوش"
"برگرد اونطرف"
با خنده برگشتم و گفتم
"تو که امشب باید لخت شی چرا خجالت میکشی"
"بازم.. به..همین.. خیال.. باش"
کلمه به کلمه گفت و در جواب گفتم
"اینم میبینیم"
"میبینیم...برگرد"
دستمو جلوش گرفتم.چند لحظه نگاهشو بین دستم و صورتم چرخوند و بعد با تعجب و حرص گفت
"الان میخوای من دستتو بگیرم برم بیرون؟"
"میبینم عقلم نداری...اره زود باش"
"میگم روانیی..فکرشم نکن من با تو دست تو دست پامو بیرون بذارم"
۲۸.۶k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.