پارت ۴
از زبان نویسنده:
لیا رفت تو اتاق جونکوک تا بخوابه خودش هم رو کاناپه لم داد و یکم داشت با گوشیش ور میرفت که یه پیامک از مین یونگی دریافت کرد(علامتش~)
~سلام چه خبر دختر جدید گیر نیاوردی آخه حصلم سر رفته
+خب نه بعدشم هر دفعه که یه دختر میدم بهت یه کم پول عین یه سگ پرت میکنه جلوم که سیر بشم
~خیلی خب حالا ایندفعه مبلغش رو میبرم بالا فقط بگو دختر سراغ داری
+مثلا چه مبلغی
~(یه مبلغ خیلی زیادی رو میگه حالا نمیدونم چقدر خودتون یه چی تصور کنید😂)
+مطمئنی که اینقدر رو یه جا بهم میدی؟؟
~واسم مثل آب خوردنه
جونکوک یه کم با خودش فکر میکنه الان تنها دختری که دور و برش بود لیا بود اما جونکوک نمیخواست لیا رو از دست بده چون هم دخترعموش بود و هم معشوقش بود
یکم با خودش فکر کرد جونکوک به دنبال منافع خودش بود و اون هیچوقت عشق و پول رو باهم مقایسه نمیکرد چون از نظر اون همیشه ثروت از عشق بهتر بود.اون خیلی میخاست مافیای قوی تری باشه حتی از مین یونگی هم قوی تر پس اون شب بدترین تصمیم عمرشو گرفت و خواست که لیا رو به یه مافیای وحشی بفروشه (آخ بمیرم واسه لیا🥺)
صبح شد و لیا وسایلش رو جمع کرد تا بره خونشون
+کجا کجا بودی هنوز(میاد و جلو در وایمیسته)
_هیچی دیگه میخام برم
+تو اومدنت تو این عمارت با خودته ولی رفتنت با من (دستاش رو دور لیا قفل میکنه و لباش رو محکم میک میزنه و گاز میگیره)
_چتهههه نکنه مستی
+بیا بریم صبحانه بخوریم
_نمیام گفتم میخام برم
+پس نمیای (دست لیا رو میگیره و اول خودش میشینه رو صندلی و بعد هم لیا رو میزاره رو پاهاش)
_ایشششش ولم کن ولی انگار واقعا مستی
...............
لیا رفت تو اتاق جونکوک تا بخوابه خودش هم رو کاناپه لم داد و یکم داشت با گوشیش ور میرفت که یه پیامک از مین یونگی دریافت کرد(علامتش~)
~سلام چه خبر دختر جدید گیر نیاوردی آخه حصلم سر رفته
+خب نه بعدشم هر دفعه که یه دختر میدم بهت یه کم پول عین یه سگ پرت میکنه جلوم که سیر بشم
~خیلی خب حالا ایندفعه مبلغش رو میبرم بالا فقط بگو دختر سراغ داری
+مثلا چه مبلغی
~(یه مبلغ خیلی زیادی رو میگه حالا نمیدونم چقدر خودتون یه چی تصور کنید😂)
+مطمئنی که اینقدر رو یه جا بهم میدی؟؟
~واسم مثل آب خوردنه
جونکوک یه کم با خودش فکر میکنه الان تنها دختری که دور و برش بود لیا بود اما جونکوک نمیخواست لیا رو از دست بده چون هم دخترعموش بود و هم معشوقش بود
یکم با خودش فکر کرد جونکوک به دنبال منافع خودش بود و اون هیچوقت عشق و پول رو باهم مقایسه نمیکرد چون از نظر اون همیشه ثروت از عشق بهتر بود.اون خیلی میخاست مافیای قوی تری باشه حتی از مین یونگی هم قوی تر پس اون شب بدترین تصمیم عمرشو گرفت و خواست که لیا رو به یه مافیای وحشی بفروشه (آخ بمیرم واسه لیا🥺)
صبح شد و لیا وسایلش رو جمع کرد تا بره خونشون
+کجا کجا بودی هنوز(میاد و جلو در وایمیسته)
_هیچی دیگه میخام برم
+تو اومدنت تو این عمارت با خودته ولی رفتنت با من (دستاش رو دور لیا قفل میکنه و لباش رو محکم میک میزنه و گاز میگیره)
_چتهههه نکنه مستی
+بیا بریم صبحانه بخوریم
_نمیام گفتم میخام برم
+پس نمیای (دست لیا رو میگیره و اول خودش میشینه رو صندلی و بعد هم لیا رو میزاره رو پاهاش)
_ایشششش ولم کن ولی انگار واقعا مستی
...............
۱۲.۹k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.