فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت21
از زبان دازای]
خیلی اروم با لبخند گفتم:چرا اینجا قائم شدی؟
نه بهم نگاه کرد نه باهام حرف زد سرشو یه طرف گرفته بود ـو دیگه بهم نگاه نمیکرد.
روی زانو هام نشستم ـو گفتم: من معذرت میخوام، نمیخواستم ناراحت ـت کنم از قصد نبود بخاطرِ این بود که نگران ـت بودم؛ دلم میخواست بهت کمک کنم ولی انگار مزاحم ـتم...!
خنده ی تلخی کردم ـو سرمو پایین انداختم ـو ادامه دادم: متاسفم!
_اینکه... اینکه گفتی... دو... دوسم داری ـم... ا... الکی بود؟!
سرمو بالا اوردم ـو با تعجب نگاش کردم.
بدون ـه اینکه نگام کنه با صدای خیلی ارومی گفت: اونم... اونم الکی بود؟!
داشت درمورد ـه چی حرف میزد؟
یه تارِ ابرومو بالا دادم ـو گفتم: داری درمو...!
حرفمو قطع کردم چون منظورشو فهمیدم.
موقعی که فکر میکردم تو اتاقه ـو باهاش حرف میزدم ـو گفتم همچی ـو الکی گفتم.
دستامو به معنای منفی تکون دادم ـو گفتم: نه... اون راست گفتم دروغ نبود بقیه ـشو دروغ گفتم البته... البته یه قسمتـ...
با کاری که کرد حرفم ـو قورت دادم ـو با تعجب نگاش کردم.
دست ـشو رو سینه ـم گذاشت ـو از لباس ـم چنگ زد ـو سرشو رو سینه ـم گذاشت ـو با صدای گرفته ای گفت: خیلی دروغ گویی!!
چشمام از تعجب گرد شد.
خودشو بیشتر بهم فشار داد که باعث شد کمی به عقب خم بشم ـو دستمو رو زمین، تکیه گاه ـمون کنم.
با بغض گفت: اونم دروغ بود؟
یکی از دستامو دور ـه کمرش ـو اون یکی دستم ـم رو سرش گذاشتم ـو نواش کردم ـو گفتم: نه اینطور نیست.
از پیرهن ـو بیشتر چنگ زد ـو سرشو بیشتر به سینه ـم چسبوند ـو با لحن ـه قبلی گفت: ولی من ازت متنفرم!
نوازش کردن ـه موهاشو متوقف کردم ـو سرمو پایین انداختم.
بعداز چند دقیقه متوجه شدم که قسمت ـایی از لباس ـم خیس شده.
داشت بی صدا گریه میکرد!
دوباره دستمو تو موهاش فرو بردم ـو با لبخند گفتم: چه بخوای چه نخوای من دوست دارم.
با صدای اروم ـو گریه گفت: متاسفم!!
سه ساعت بعد]
ساعتِ 01:10 دقیقه ی بامداد]
هنوز پتروس ـو کلاه ـرو بهش ندادم چون الان موقع ـش نبود.
روی کاناپه نشسته بود ـو زیر ـه چشماش بخاطر ـه گریه قرمز شده بود ـو اصلا بهم نگاه نمیکرد ـو فقط به بیرون از پنجره نگاه میکرد.
از روی کاناپه بلند شدم ـو سمت ـه حموم رفتم ـو گفتم: من میرم یه دوش بگیرم، برات دسر ـه موردِ علاقه ـتو گرفتم میتونی بخوریش.
اینو گفتم ـو تو حموم رفتم ـو...
از زبان چویا]
وقتی گفت دسر ـه موردِ علاقه ـمو خریده خوشحال شدم ـو سمت ـه خریدایی که کرده بود رفتم.
داخل ـشونو گشتم ـو دسرمو پیدا کردم.
روکش ـش رو برداشتم ـو یه قاشق ـشو تو دهنم گذاشتم که چشم ـم به یه جعبه ـه خریدِ دیگه که رو میز بود افتاد.
کنجکاو شدم ـو سمت ـش رفتم ـو بازش کردم ـو با دیدن ـه کلاه ـو نوشیدنی ـه موردِ علاقه ـم، پتروس چشمام برق زد.
کلاه ـو برداشتم ـو رو سرم گذاشتم ـو خنده ی ریزی کردم.
ادامه دارد...
#پارت21
از زبان دازای]
خیلی اروم با لبخند گفتم:چرا اینجا قائم شدی؟
نه بهم نگاه کرد نه باهام حرف زد سرشو یه طرف گرفته بود ـو دیگه بهم نگاه نمیکرد.
روی زانو هام نشستم ـو گفتم: من معذرت میخوام، نمیخواستم ناراحت ـت کنم از قصد نبود بخاطرِ این بود که نگران ـت بودم؛ دلم میخواست بهت کمک کنم ولی انگار مزاحم ـتم...!
خنده ی تلخی کردم ـو سرمو پایین انداختم ـو ادامه دادم: متاسفم!
_اینکه... اینکه گفتی... دو... دوسم داری ـم... ا... الکی بود؟!
سرمو بالا اوردم ـو با تعجب نگاش کردم.
بدون ـه اینکه نگام کنه با صدای خیلی ارومی گفت: اونم... اونم الکی بود؟!
داشت درمورد ـه چی حرف میزد؟
یه تارِ ابرومو بالا دادم ـو گفتم: داری درمو...!
حرفمو قطع کردم چون منظورشو فهمیدم.
موقعی که فکر میکردم تو اتاقه ـو باهاش حرف میزدم ـو گفتم همچی ـو الکی گفتم.
دستامو به معنای منفی تکون دادم ـو گفتم: نه... اون راست گفتم دروغ نبود بقیه ـشو دروغ گفتم البته... البته یه قسمتـ...
با کاری که کرد حرفم ـو قورت دادم ـو با تعجب نگاش کردم.
دست ـشو رو سینه ـم گذاشت ـو از لباس ـم چنگ زد ـو سرشو رو سینه ـم گذاشت ـو با صدای گرفته ای گفت: خیلی دروغ گویی!!
چشمام از تعجب گرد شد.
خودشو بیشتر بهم فشار داد که باعث شد کمی به عقب خم بشم ـو دستمو رو زمین، تکیه گاه ـمون کنم.
با بغض گفت: اونم دروغ بود؟
یکی از دستامو دور ـه کمرش ـو اون یکی دستم ـم رو سرش گذاشتم ـو نواش کردم ـو گفتم: نه اینطور نیست.
از پیرهن ـو بیشتر چنگ زد ـو سرشو بیشتر به سینه ـم چسبوند ـو با لحن ـه قبلی گفت: ولی من ازت متنفرم!
نوازش کردن ـه موهاشو متوقف کردم ـو سرمو پایین انداختم.
بعداز چند دقیقه متوجه شدم که قسمت ـایی از لباس ـم خیس شده.
داشت بی صدا گریه میکرد!
دوباره دستمو تو موهاش فرو بردم ـو با لبخند گفتم: چه بخوای چه نخوای من دوست دارم.
با صدای اروم ـو گریه گفت: متاسفم!!
سه ساعت بعد]
ساعتِ 01:10 دقیقه ی بامداد]
هنوز پتروس ـو کلاه ـرو بهش ندادم چون الان موقع ـش نبود.
روی کاناپه نشسته بود ـو زیر ـه چشماش بخاطر ـه گریه قرمز شده بود ـو اصلا بهم نگاه نمیکرد ـو فقط به بیرون از پنجره نگاه میکرد.
از روی کاناپه بلند شدم ـو سمت ـه حموم رفتم ـو گفتم: من میرم یه دوش بگیرم، برات دسر ـه موردِ علاقه ـتو گرفتم میتونی بخوریش.
اینو گفتم ـو تو حموم رفتم ـو...
از زبان چویا]
وقتی گفت دسر ـه موردِ علاقه ـمو خریده خوشحال شدم ـو سمت ـه خریدایی که کرده بود رفتم.
داخل ـشونو گشتم ـو دسرمو پیدا کردم.
روکش ـش رو برداشتم ـو یه قاشق ـشو تو دهنم گذاشتم که چشم ـم به یه جعبه ـه خریدِ دیگه که رو میز بود افتاد.
کنجکاو شدم ـو سمت ـش رفتم ـو بازش کردم ـو با دیدن ـه کلاه ـو نوشیدنی ـه موردِ علاقه ـم، پتروس چشمام برق زد.
کلاه ـو برداشتم ـو رو سرم گذاشتم ـو خنده ی ریزی کردم.
ادامه دارد...
۵.۶k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.